☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #5
ᒍᗴᒪᗪ #1
چشمم به همون پسر بسیجی که بنر دلنوشته های حاج قاسم را وصل میکرد افتاد .
او هم از دیدن من متعجب شده بود آن هم با این تیپ.
زهرا گفت:
_ کجایی نازنین؟ به مسئولش بگم اسمت رو بنویسه؟
گنگ نگاهش کردم که گفت:
_ نگران نباش من با خانوادت صحبت میکنم تا راضی بشن.
باشه ای زیر لب گفتم.
دلم راضی هست اما یکم دلشوره دارم.
گذر زمان توی پایگاه را متوجه نشدم.
فرمانده پایگاه یک خانم میان سال مهربانی بود به نام خانم امیری .
به من گفت برای عضویت توی پایگاه باید دو قطعه عکس و یک فتوکپی شناسنامه بیارم.
با نوید به خانه برگشتیم.
موضوع راهیان نور را که با پدر و مادر درمیان گذاشتم مخالفتی نکردن چون میدونستن نوید هم هست پس نگران چیزی نبودند.
تا سفر راهیان نور خیلی زمان داشتم.
تقریبا دوماهی وقت جمع و جور کردن ذهنم را داشتم.
باید به نگاه های آشنا اما متعجب عادت کنم.
چهارشنبه سوری رسیده بود و همه مشغول ترقه بازی
من هم برای راحتی در بازی کردن با آتش حجاب را بیخیال شدم.
صدای جیغ و سوت همه بلند بود و من هم ناخواسته جیغ میکشیدم و با موسیقی که درحال پخش بود خود را همراه میکردم.
میترا بخواطر من از شهر خودشون به شهر ما سفر کرده بود تا چهارشنبه سوری را کنار هم باشیم
از تاثیر پذیری که در حضور میترا گرفته بودم حجابم را زیر پا گذاشتم.
خانواده از حضور میترا اصلا خوشحال نبودن و این را به وضوح احساس میکردم.
جیغ بلند میترا وقتی ترقه را روشن میکرد من را به خودم آورد.
_ وای نازی چه حالی میده.
لبخندی زدم و حرفش را تایید کردم.
میترا تشویقم میکرد تا به جمع دختر پسرهای توی کوچه بپیوندم.
انقدر اصرار کرد که من هم باهاشون همراه شدم.
همونطور که میپریدیم و میخندیدیم پسری که چهرش آشنا بود نزدیک ما شد.
میترا چشمکی به من زد و از من دور شد.
پسر نزدیک تر شد.
امیر بود .. این اینجا چیکار میکنه؟
دستش را دراز کرد تا به من سلام کنه.
اما من از ته مانده ی عقیده ام استفاده کردم و به او دست ندادم.
_ مشتاق دیدار نازنین خانم
چهره ام مشمئز شد که خندید و گفت:
_ جواب سلام واجبه ها...
ازش دور شدم که دستم را گرفت.
_ حداقل افتخار رقص به ما بده...
حالم بد شد و چشم هام سیاهی رفت
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !