🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ18 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• بعد از رفتن اسرا نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. داخل که شدم عزیز هراسان وارد حیاط شد! _عه...عطیه...مادر توییییی؟ _نمیگی نگرانت میشم مادر.. بیچاره عزیز...چقدر هول شده! حتما خیلی نگرانمون شده ! _سلام عزیز! چادر خاکیم رو در آوردم.. _مادر چرااین شکلی شدی چرا خاکی شدی؟ چرا چند روزه که... به این جای حرفش که رسید دستشو گذاشت روی سینش نفس گرفت و تند نفس نفس زد. سریع خودمو به عزیز رسوندم _عزیز... عزیز زیر بازوش رو گرفتم و آروم به سمت خونه بردم: _عزیز تروخدا به خودت فشار نیار... وای! عزیز هنوز بهش نگفتم حالش بد شده وای به حال اینکه بهش بگم... ! آب قند درست کردم و هم زنان به سمتش رفتم. _بیا عزیز این آب قندو بخور.. بی چون و چرا آب قند رو از دستم گرفت چن قلپی ازش خورد... _عطیه ..مادر... _جانم؟ _بیا بگو ببینم چیشده که هیچکس نیست بهمون جواب بده! این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ دو دلم که بهش بگم یا نه... _هیچی عزیز فعلا بد به دلت راه نده...موضوع کاریه...چند روز درگیر کار و پرونده ی جدید بودیم نمیتونستیم بهتون زنگ بزنیم..شرمنده. _نمیخواستین قبلش به من خبر بدین نگران نشم؟ _شرایط یه طوری شد که نتونستیم!ببخشید.. _عزیز... _جان..م عطیه جان.. _یکی از همکارامون تصادف بدی کرده حالش خوب نیست...شما که مادری دعا کن براش... محتاجه به دعا..خیلی محتاجه _حتما مادر.. انشالله هر کی هست زود تر سرپا بشه... زیر لب آروم گفتم«ایشالله» خدایا برای این دروغ مصلحتی که فعلا به نفع عزیزه منو ببخش! _عزیز کاری نداری؟ فقط خواستم بیام همینو بهت بگم که نگران نباشی...بعد یه چیزی بخواطر اینکه تنها نباشی مادر منم میاد اینجا! _چرا به اون بنده خدا زحمت دادی؟ _نه چه زحمتی؟ بلاخره اونم یکم تنهاست...میاد اینجا هم شما از این تنهایی در میاید هم اون. _باشه مادر ولی بازم نیاز نبود مادرتو به زحمت بندازی! _عه عزیز... _باشه دیگه...برو خدا پشت و پناهت،حتما اگه شد یه زنگی یه پیامی بهم بدین که حالتون خوبه! _چشم خداحافظ از عزیز خداحافظی کردم رفتم داخل اتاق و یه ساک از لباسای خودم و محمد رو برداشتم توی چارچوب در بودم..که چشمم به یه بلیط هواپیما خورد...که روی میز بود...فکری تو یه سرم میچرخید ... به سمت ماشین حرکت کردم و سوئیچ رو چرخوندم. همینکه ماشین روشن شد تلفنم زنگ خورد! اسما بود! حتما اونم میخواد مثل بقیه خبر بگیره که کجایی و... تماس رو وصل کردم: _الو اسما من الان نمیتونم حرف بزنم... _عطیه سریع بیا اداره از لحن اسما جا خوردم...هیجانی بود و نفس نفس میزد. با تعجب پرسیدم: _چرا...چیشده؟ اتفاقی... _عطیه فقط بیا وقتی اسما اینجوری میگه فقط بیا یعنی واویلا شده و حتی اگه خاکتم کرده باشن باید بیای! ماشین رو روشن کردم و به سرعت راه نیم ساعته رو یه ربع رفتم...به اداره که رسیدم بچه ها همه دورم جمع شده بودن و سوال میپرسیدن! تاجایی که میتونستم جواب های نصفه نیمه دادم و با چشم دنبال اسما گشتم... بلاخره اسما رو پیدا کردم و با یه ببخشید جمعشون رو ترک کردم. _سلام چیشده؟چرا پشت تلفن نفس نفس میزدی. _عطیه...اون کسی که با محمد تصادف کرده رو پیدا کردم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ •|نویسنده:ارباب قلم|• @roomanzibaee