#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_یکم
طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخر دلم را بلند بگویم، اما نمیدانم آخر حرفم چیست سکوت میکنم و میروم.
پدر اینجا باید باشد که نیست. تا صبح راه میروم. مینشینم. دراز میکشم، با پتو به حیاط میروم، چشمانم را میبندم و تلاش میکنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم، اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقیام داد علی را بلند میکند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصلهی هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که میآیند، مادر نمیگذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیهی من خوب است.
پدر که میآید، سنگین از کنارش میگذرم. چقدر این سبزه شدنها و لاغر شدنهای بعد از ماموریتش زجرم میدهد. دایی و خانوادهاش همان شب میآیند. این بار رسمیتر از قبل. از عصر در اتاقم میمانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور میکنم؛ با سهیل و تمام خاطرههایش. چای را دوباره علی میبرد. در اعتصابم...
حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی پوشِ پناه گرفته کنار مادر لبهی چادرم را آرام مثل گلی باز میکنم و میبندم. ده بار این کار را میکنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه میآورد... یعنی تمام هدیههایش هدفمند بوده است؟ زنداییام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه میافتد که این هم بیغرض نبوده!
باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست میکن. مادر سکوت میکند و پدر رو میکند به من:
_ لیلا جان! هرطور که شما مایلی بابا!
میلم به هیچ نمیکشد، بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه میکنم. اصلا فرصت نشد که چند کلمهای با من گفت و گو کند. دایی این بار میگوید
_ لیلا جان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیایم.
روابط بین خانواده را دارم به هم میزنم با این حال مزخرفم. بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود. میروم سمت اتاق کتابخانه. البته همهی اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
_ دختر عمه! من همون سهیل سالی یکی دوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
_ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
_ مگه ازدواج خرابش میکنه؟
_ نه، ازدواج برای من هنوز مسئلهی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی میزند و میگوید:
_ همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
_ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازهی شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎