#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_چهارم
بیام خونه؟ لیلا...
- دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد.
علی سکوت می کند . ادامه می دهم :
- آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند .
نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید :
- خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن.
و ادامه می دهم :
- و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند.
می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
- ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد.
نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .))
شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .زود باش.
چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم:
- این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه .
نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم :
- برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده .
مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید :
- هزار ماشا الله .
- مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید .
علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید :
- ای خدای خودشیفتهها ، ای خدای دختران فرهیخته !
می خندم . پدر می گوید :
- خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری .
علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد .
موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید:
- اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎