#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_ششم
دوباره مکث می کند. این بار طعم تلخ دارد سکوتش.
- چند باری هم بیرون با پسرهای غریبه دیده بودمش. دلم نمی خواست که درگیرش بشم. صبر کردم تا پدر بیایند و بروند. پدر که آمد حالشون خوب نبود قرار شد خودم برم. خبر نداشتم که خاله رفته بیرون و کسی نیست. خدا می دونه که نمی دونستم شیرین تنهاست.
سه باره مکث می کند. انگار دارند شکنجه اش می کنند. دستش را به صورتش می کشد.
- زنگ که زدم تعارف کرد برم تو. من هم از همه جا بی خبر رفتم. وارد سالن که شدم ساکت بود. کمی شک کردم که شیرین اومد. سراغ خاله رو گرفتم. گفت الآن می اد.
حالا صدایش تحلیل می رود. نفسم بند آمده است. نمی خواهم بقیه اش را بشنوم. هرچه می کنم تارهای صوتی ام تکان نمی خورند، یخ زده اند. سکوت بهترین حرف است. صورت مصطفی بر افروخته و لب هایش خشک شده است. زبانی دور لبانش می چرخاند و آب دهانش را فرو می برد.
- برگشتم حرفی بزنم که مانتوش رو درآورد. من فقط بهش پشت کردم. شروع کرد حرف زدن. از خواسته هایش، از محبتش. چرت و پرت می گفت.
نفسم مکث می کند.
- لیلا باور کن که حتی نگاهش هم نمی کردم. همون وقت ها نامه هم می داد که من نمی خواندم. چون می دیدم که از روی ضعف درونش این کارها را می کنه صبر می کردم و به کسی نمی گفتم. بعد، مجبور شدم مادر رو در جریان بذارم که باهاش صحبت هم کرد؛ اما نتیجه اش شد لجبازی شیرین با خودش و زندگیش.
چشمانم را از ماتی نجات می دهم و به صورت پراز اخمش می دوزم؛ یعنی باید باور کنم یا دارد یک افسانه تعریف می کند.
- فقط ته دلم از خدا می خواستم که نجاتم بده و از این مخمصه رها بشم. می دونی لیلا نذرهای عمری کردم. یک ساعت بال بال زدم. نمی گذاشت بروم. هرچی باهاش حرف نزدم، تلخی کردم، نگاهش نکردم، فریاد زدم، فایده نکرد. دیگه داشتم به این فکر می کردم که پنجره رو بشکونم و خودم رو پرت کنم بیرون.
دارد دق می کند، اما با حرارتش دارد یخ های وجودم را آب می کند. چه بساط غریبی در عالم به پا شده است.
- ليلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نیستم؛ اما اهل این حرمت شکنی ها هم نیستم. برای حریمی که خدا تعیین کرده احترام قائلم. به خدا گفتم حريم من رو خودت حفظ کن تا عمر دارم از حریم هات دفاع می کنم.
نفسی می کشد:
- با وعده راضیش کردم. وعده ی این که فکر کنم تا هفته بعد. با حرف این که اگر می خواد من به قضیه ی ازدواجمون فکر کنم پس خودشو نفروشه به حروم . اومدم بیرون. یه راست رفتم ترمینال و با همون حالم رفتم پیش امام رضا علیه السلام .
اون عکس ها هم که نشونت داده کنارتختش من ایستادم برای همون روز کذاییه. خدا شاهده که من خطایی نکردم. فقط غفلت کردم. این که آن قدر عکس داره از من، چون گوشی لعنتيش همش دستشه. توی هر مهمونی ای من رو زیر نظر داره. توی عروسی ها حتى با یکی احوال پرسی کردم هم عکس گرفته. عکس هایی که دیروز دیدی خیلی هاش فوتوشاپه. حرف هایی که پریشب زد یا برات نوشته فقط تفکرات و خیالاتشه والا من هیچ وقت، هیچ جا باهاش خلوت نکردم که بخوام باهاش اون حرف های...
خدایا من از کجا باید بفهمم مصطفی راست
می گوید یا شیرین، عکس ها صادق اند یا حرفها؟
- اون عکس هایی که توی اردوی دانشجویی انداخته مثلا با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلا یک بار هم اردوی مختلط دانشجویی نرفتم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭