شماره ۷
🌹🌹🌹قسمت هایی از زندگینامه ، مسئولیت و ماموریتهای سردار شهید محمد اویسی فردوئی بر گرفته از کتاب دریا آتش گرفت🌹🌹🌹
محمد که جوابی نداد نفسش را کلافه بیرون داد و دوباره غر زد: «اونم چه مأموریتی به جز خودمون و فرمانده فقط خدا ازش خبر داره. ناموساً اگه عمودی رفتیم افقی برگشتیم چی میخوان بگن به بابا ننه مون؟»
محمد ابروهای پر و سیاهش را درهم کشید و جواب داد تو شهید ،شو من میدونم
چی بهشون بگم.»
شریف شانه ای به او زد و خندید
نه دیگه برادر اویسی ما تا حلوای شما رو نخوریم راضی به رفتن نمیشیم مهماندار با چرخش پکهای غذا را بین مسافرها پخش میکرد محمد نگاهی به او انداخت و رو به شریف کرد و گفت حالا فعلاً غذات رو بخور، بلکه یه ربع ساکت شی.»