فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_143 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیز دلم خلوت یه زن با مرد نامحرم به ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم گزارشی که از آقای نواب خواسته بود، با دقت مطالعه کرد و بعد سر بلند کرد. اخمش زیاد به چشم می‌آمد. -آقای نواب این گزارش شما و اینم گزارشیه که من با همون متغیرا تهیه کردم. این بار چون اولین دفعه بود، هر دو گزارشو بهتون میدم. تفاوتا رو ببینین. قرار نیست تحلیل یا گزارش شما رو من دوباره انجام بدم که نکنه ناقص باشه. اگه می‌خواستم این کارا رو خودم تکرار کنم واسه چی شما رو استخدام کردیم. حالا یه تحلیل ازتون می‌خوام که براتون نوشتم. تا دو روز دیگه انجام بدین. اگه این بار هم کامل و درست انجام ندین اوضاع یه جور دیگه‌ای میشه. آقای نواب عذرخواهی کرد. گزارش‌ها را تحویل گرفت و از اتاق بیرون رفت. در حالی که آن همه لطف مریم را با سخت‌گیری کاریش مقایسه می‌کرد، نمی‌توانست را درک کند. امید که در اتاق نشسته بود، به برخورد مریم اعتراض کرد. -خانومم این بنده خدا اولین باره داره با تو کار می‌کنه. نمی‌دونه چی می‌خوای و چه جوری. یه کم بهش فرصت بده. بد‌جوری ریختیش به هم. خدا رو شکر من زیر دست تو کار نمی‌کنم. -بچه رییس، منم می‌دونم اولین بارشه ولی جنگ اول به از صلح آخر. تو چرا ناراحتی؟ اگه می‌دونستی اشکال گزارشش چقدر جزئی بوده، صبر نمی‌کردی بره بیرون. همون جا دعوام می‌کردی. اگه اذیت میشی، نشین توی اتاق من. عزیزم روش من اینه به قول خودت تلخ و سخت. تو هم شانس آوردی که شوهرمی و تاج سرمی وگرنه قبل از عقدمونو که هنوز یادت نرفته. -پاشو. پاشو بریم تا جدی جدی دعوامون نشده. مگه نمی‌خواستیم بریم واسه خونه اسباب و اثاثیه بخریم؟ الان مامان فاطمه صداش در میاد خیلی وقته گفتی داریم میایم. چند روزی مریم، مادرش و امید برای خرید جهیزیه رفتند و همه چیز را به خانه خریده شده می‌فرستادند. در این بین مریم از نرگس خانم و همسرش که قبل از ورشکستگی پدرش خدمتکار خانه آنها بودند، خواست این بار به خانه او بروند و خانه را تمیز کرده وسایل خریداری شده را بچینند و بعد از آن برای او کار کنند؛ که از صمیم قلب پذیرفتند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739