#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب😍
#قسمت_سی_چهار
چشم های وزیر از خشم دودو زد. فکری به خاطرش رسید .بر خود مسلط شد . با صدایی که میلرزید، گفت :((میبینم که از جان خودت گذشته ایی! راست میگویی. من شوم هستم .پس بدان تا این حمام را بر سرت خراب نکنم ،رهایت نخواهم کرد .))
_از تو و آن دارولحکومه به خدا پناه میبرم ! انگار به روزی که باید جواب گویی اعمالتان باشید ایمان ندارید . این قدرت و مقام زود گذر و فانی ،شما را فریفته .پس هرچه میخاهی بکنید ! وزیر سر جنباند .
_ تعجب میکنم که چرا آمدنم را غنیمت نشمردی.
میتوانستی با گشاده رویی، دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه کنی . به نفعت بود . ابوراجح دستمال خونی را نشان داد.
_ همین قصد را داشتم . اشتباهم این بود که کلمه ی حقی بر زبان آوردم . اینکه نباید سبب کدورت خاطر شما بشود !قوها را بردارید و ببرید .
دو-سه روزی دلتنگ میشوم . خودم را به این تسکین میدهم که قوهایم زندگی بهتری دارند و غرق در ناز و نعمت اند . وزیر قبل از آنکه در پس پرده ناپدید شود ، گفت :((امروز به هم ریخته ام ! قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود .))
🌹پایان قسمت سی و چهار 🌷
@fotros_dokhtarane