#رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصت_چهار
❤️رویای نیمه شب❤️
کنار رودخانه خانه های بزرگ اشرافی بود که زیباترین شان دارلحکومه بود. هرچه از رودخانه فاصله میگرفت این خانه ها کوچک تر می شد تا آنکه خانههای بزرگ سنگی جای خود را به خانه های کوچک و خشت و گلی می داد دارلحکومه میان باغی سرسبز و خرم بود دو نگهبان قد بلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ نگهبانی میدادند میان آن دو مرد میانسال و کوتاه و چاقی روی چهارپایه نشسته بود اسمش سندی بود شکم بزرگ و برآمده ای داشت که توی ذوق میزد انگار خمره ای کوتاه را بغل کرده بود سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست نزدیک شدم و سلام کردم جوابم را نداد با گردش انگشتشان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش گفتم با اکراه برخاست از پس عرق کرده بود لباس پشتش چسبیده بود آن را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف در رفت روی درد که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت دریچه کوچکی بود حلقه روی دریچه را سه بار کوبید دریچه باز شد توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را ببینم در را باز کن این جوان زرگر است این طور که می گوید قرار است برای همسر و دختر حاکم چیزهایی بسازد به این ترتیب بود که زبان های فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت در پاشنه چرخید و دارلحکومه به رویم آغوش باز کرد لحظه رویایی فرا رسیده بود و من می توانستم ایوانهاو سر سراهایش هایش را ببینم از کودکی آرزو داشتم که از نزدیک دارلحکومه و آدم هایش را ببینم پدربزرگ می گفت گرچه دارلحکومه حله مانند قصرهای افسانه های هزار و یک شب نیست ولی آنقدر زیبا هست که آدم را به یاد قصههای بغداد میندازد
...
پایان قسمت شصت و چهار
📗
@fotros_dokhtarane