#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁
#پارت_هفت
🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشوارهها نگاه میکردند. بهشان میآمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر. مشتری دیگری در مغازه نبود. اشکالی نمیدیدیم که تا دلشان میخواست جواهرات را تماشا کنند. احساس میکردم آن که دختر به نظر میرسید ، گاهی به طراحیام نیمنگاهی میانداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد.
سلام کرد و گفت :« ما آشنا هستیم. صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمدهایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.»
پدربزرگ با دستپاچگی ساختگی ، مرواریدها را توی پیالهای بلوری گذاشت و گفت :« معذرت میخواهم بانو. من و مغازهام در خدمت شما هستیم.»
خیلی از مشتریها خود را آشنا معرفی میکردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمیرسیدند. حسابدار ، پیالهٔ مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق ، تشک کوچکی بود. حسابدار روی آن نشست.
پدربزرگ از زن پرسید :« اهل حلّهاید؟»
زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید.
–من همسر ابوراجح حمامی هستم.
هردو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت :« بهبه! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف میآورید؟ چرا از همان اول ، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالتمان دادید. بیادبی نشده باشد؟ خواهش میکنم دربارهٔ رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!»
🍂 پایان پارت هفت
@fotros_ dokhtarane