#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁
#پارت_چهارده
🌷 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطهام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفتوآمد ، کسی احساس تنهایی نمیکرد. سمسارها ، کنار کاروانسرا ، جنسهایی را که به تازگی رسیده بود جار میزدند. گدای کوری شعر میخواند و عابران را دعا میکرد. ستونهای مایلِ آفتاب ، از نورگیرها و کنارههای سقف ، روی بساط دستفروشها و اجناسی که مغازهدارها به در و دیوار آویزان کرده بودند ، افتاده بود. گرد و غبار در ستونهای نور میچرخید و بالا میرفت. از کنار کاروانسرا که میگذشتم ، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمالها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند.
در قسمتی که مغازههای عطاری و ادویهفروشی بود ، بوی قهوه ، فلفل ، کُندر و مِشک ، دماغ را قلقلک میداد. بازرگانان ، خدمتکارها ، غلامان ، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیلهای خرید در رفتوآمد بودند.
دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار ، سرگرم کنم ، اما نمیتوانستم. پیرمردی با شتر برای قهوهخانه آب میبرد. در آن قهوهخانه ، آبانبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم. هرروز سری به آنجا میزدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت ، آبخوری مسیاش را به طرف رهگذرها میگرفت. تشنهام بود امّا بیاختیار از کنار سقا گذشتم.
پسربچهای پشت سر مادرش گریه میکرد و مادر بیتوجه به گریهٔ او ، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند میرفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. میخواستم هرچه را آن بچه برایش گریه میکرد ، بخرم و زنبیل را تا در خانهٔشان برای آن زن ببرم.
قبلاً به این چیزها توجه نمیکردم. میفهمیدم که حال دیگری دارم.
🍂 پایان پارت چهارده
@fotros_dokhtarane 💎