برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹 پرده را عقب زد که مهدی را در کت و شلوار دامادی ببیند مادر بزرگ صفیه از او پرسید داماد کدام است صفیه مهدی را نشان داد و گفت همان کسی که اورکت پوشیده و لباس سبز سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گتر شده و زانو انداخته بود. من را صدا زدند تا بروم دفتر عقد را امضا کنم بله را گفتم و دفتر را امضا کردم مادر بزرگ پرسید چی شده صفیه پس کی بله رو میدی؟ گفتم مادر جون تموم شد ناراحت شد و گفت حداقل میگفتی یک دستی می‌زدیم. این عقد ما بود سفره هم پهن نکردیم چون چیزی نخریده بودیم. نیم ساعت گذشت رفتم بالا دیدم مهدی تنها مانده رفتم پیشش تا من را دید از جا بلند شد و از جیبش یک جعبه کوچک در آورد توش حلقه بود، حلقه را برداشتم و دستم کردم. همان شب آمدن دنبال مهدی که برود. من مهدی را نمی‌شناختم ولی خواهر و برادرش حمید را چرا. حمید آقا مربی آموزش اسلحه ما بود من کلاس‌های مختلف می‌رفتم که آموزش اسلحه یکی از آنها بود، بعد از آموزش اسلحه امدادگری را رها کردم و رفتم جهاد سازندگی به روستاها و محله های پایین شهر سر می‌زدیم و تا آن جا که می‌شد و از دستمان برمی‌آمد مشکلاتشان را حل می‌کردیم. کم کم با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم، مهدی مهندس مکانیک دانشگاه تبریز بود آن موقع شهردار ارومیه بود؛ ولی وقتی اومد خواستگاری استعفا داده بود و وارد سپاه شده بود. ده روز ازجنگ می‌گذشت حمیده دوستم اومد خونه ما و موقع خداحافظی گفت مهدی باکری من رو فرستاده برای خواستگاری راستش آقای باکری دنبال یک همسر اسلحه به دست می‌گشت ما شما را معرفی کردیم من که نمی‌شناختمش گفتم باید فکر کنم. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷