📖خلاصه ای از کتاب 🔷 قسمت پنجم عصر یکی از روزهای تابستان بود😮‍💨. زنگ خانه به صدا درآمد پسر همسایه بود گفت از کلانتری زنگ زدند مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده😐. سند خانه ما همیشه روی طاقچه آماده بود😕، تقریبا ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفتم مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود😬. در راه پسر همسایه میگفت: خیلی از گنده لاتهای محل از آقا شاهرخ حساب میبرن روی خیلی از اونها رو کم کرده🥴 حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده😵‍💫، شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب میبرن😕. دیگر خسته شده بودم با خودم گفتم شاهرخ دیگه الان هفده سالشه اما اینطور اذیت میکنه وای به حال وقتی که بزرگ بشه🤦‍♀. چند بار میخواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم برایش سوخت یاد یتیمی و سختی هایی که کشیده بود افتادم😔 بعد هم بجای نفرین دعایش کردم🤲. وارد کلانتری شدم با کارهای پسرم همه من را می‌شناختند مامور جلوی در گفت برو اتاق افسر نگهبان... 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝