📖
خلاصه ای از کتاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🔷قسمت ششم
درب اتاق باز بود افسر نگهبان پشت میز بود، شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته🥴 مقابل او روی صندلی نشسته بود تا وارد شدم داد زدم گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن😡!
بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام😓 بفرمایید، با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی😠؟
شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهارراه کوکا وایساده بودیم چندتا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه میفروختند یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم🙄 بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو🤛.
همینطور تو چشماش نگاه میکردم ساکت شد فهمیده بود چقدر ناراحتم سرش را انداخت پایین☹️.
افسر نگهبان گفت این دفعه احتیاجی به سند نیست مامور ما مقصر بوده😬.
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه میکردم😭 گفتم خدایا از دست من کاری برنمیاد خودت راه درست رو نشونش بده پسرم رو به تو سپردم عاقبت بخیرش کن🤲.
📍ادامه دارد...
#انقلاب #حر #کتاب_خوانی
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷
خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝