گویند یکی زان کشته ها به بدن سر نداشت 🥀
آن دیگری بی دست و پا به زمین سرگذاشت 🥀
همچو شهیدان حسین به صف کربلا....🥀
شهید احمد ساربان نژاد فرمانده دلاور گردان حضرت قمربنی هاشم (علیه السلام) همچون سالار شهیدان یکی از شهدای بی سر بود.🥀
✍در گیر و دار عملیات خیبر بود. بچه ها در جزیره مجنون درس استقامت پاس می کردند..خیبر که نه، محشر کبری بود...تانک، تفنگ، خمپاره. گلوله، هور، لجن، گل و لای، سر و صدا، خون، کمبود آذوقه، جنگ....جنگ...جنگ
فرمانده گردان ساکت بود و غرق در افکار خودش.انگار که سیلی آمده و او را با خود برده بود.
احمد بی تاب و بی قرار قدم می زد. با کسی هم کلام نمی شد و تنها زیر لب نوایی را زمزمه می کرد... بچه ها رفته بودند توی سنگر....احمد بود و چهار _ پنج بسیجی و رفیق قدیمی اش ...انگار که هیچکدام از آنها را نمی دید....گاهی سر به آسمان بلند می کرد و گاه نگاهی به دور دستها می انداخت... محمدرضا نزدیکش شد...گوشهایش را تیز کرد و دل سپرد به نوای زمزمه های احمد که می گفت: امروز شهادت نامه احمد امضا می شود....
_احمد چته؟ چی داری میگی؟
احمد به خودش آمد. شیشه عطر کوچکی از جیب پیراهنش بیرون آورد و روی انگشتش زد و به گردن بسیجی ها و محمدرضا مالید.سپس باقی مانده عطر را تند تند به خودش زد.محمدرضا شاکی شد:
_احمد آخه این انصافه؟ یک قطره عطر به ما مالیدی و یک کیلو به خودت.
احمد مکثی کرد. لبخند ملایمی مهمان صورت استخوانی اش شد:
_ میخوام که فرشته ها میان سراغ شهدا، انقدر خوش بو باشم که اولین نفر به سراغ من بیان!
_احمد چی میگی؟ خیالاتی شدی؟
ساعتی بعد تانک که شلیک کرد و سر احمد که مورد اصابت قرار گرفت، مهر تاییدی شد بر امضای شهادتنامه اش.
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷
خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝