°•╼﷽╾•° 📖 کتاب 🔷 قسمت ۵۱ هنوز حرفش تمام نشده بود شاهرخ یکدفعه و با عصبانیت به سمتش رفت😱، جمعیت عقب رفت جوان مات و مبهوت نگاه میکرد😑، شاهرخ با یک دست یقه با دست دیگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت، خیلی سریع او را از روی زمین بلند کرد شاهرخ او را بالای سر گرفته بود!😮 همه جمعیت ساکت شدند بعد هم یک دور چرخید و جوان را کوبید به زمین و روی سینه اش نشست😱، جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می‌کرد😬 همه آنهایی که شعار می‌دادند فرار کردند شاهرخ هم از روی سینه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!😏 خیلی ذوق زده شده بودم، گفتم: شاهرخ الان باید کاری که میخوایم رو انجام بدیم😉. خیابان خلوت شده بود با هم رفتیم کلانتری، قرار شد از همان شب نیروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند. به همه دکه های روزنامه فروشی هم سر زدیم خیلی محترمانه گفتیم: شما از شهرداری مجوز گرفته اید؟🧐 پاسخ همه آنها منفی بود. ما هم گفتیم تا فردا وقت دارید که دکه را جمع کنید.😊 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝