°•╼﷽╾•°
📖 کتاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🔷 قسمت ۵۵
صبح فردا وقتی ماجرای نماز صبح را تعریف کردم چیزی یادش نمی آمد، اصلا یادش نبود که نماز خوانده یا نه!😁 اما گفت: خدا خودش میدونه که دیشب چقدر خسته بودم🥲.
شهریور ۱۳۵۹ آمد تهران، مادر خیلی خوشحال بود بعد از ماه ها فرزندش را میدید😍. مادر یک روز بی مقدمه گفت: پسرم تا کی میخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟!☹️
شاهرخ خندید و گفت: چرا، یه تصمیم هایی دارم، یکی از پرستارهای مومن و انقلابی هست که دوستان معرفی کردند☺️. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست، بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میرویم برای خواستگاری🥳.
خیلی خوشحال شدیم دنبال خرید لباس و ... بودیم اما ظهر روز دوشنبه سی و یکم شهریور جنگ شروع شد😪، شاهرخ گفت: فعلا صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه.
📍ادامه دارد...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝