°•╼﷽╾•°
📖 کتاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🔷 قسمت ۸۳
شاهرخ با تعجب نگاهم کرد بعد آهسته گفت: ببخشید من میخواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمیگی این هیکل رو...
دلم براش سوخت. شاهرخ شروع کرد به چیدن گوجه فرنگی🍅. بعد هم با میله ای که زیر اسلحه کلاش قرار داشت گوجه ها را به سیخ کشید و روی آتش گرفت نان و گوجه پخته شام ما شد. خیلی خوشمزه بود😋. میگفت: چشمانتان را ببندید فکر کنید دارید کباب میخورید!😅
وارد خط اول نبرد شدیم صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری میشنیدیم. نیروهای رزمنده خیلی راحت و آسوده بودند اما من خیلی میترسیدم😥. روز اولی بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهای دیگر رفت.
نیمه شب بود که برگشت با ۱۰ تا کمپوت! با همان حالت همیشگی گفت: بیایید بزنید تو رگ! بچه ها میگفتند اینها را از سنگر عراقی ها آورده!
📍ادامه دارد...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝