°•╼﷽╾•°
📖 کتاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🔷 قسمت ۸۶
🔺آمده بودم تهران برای مرخصی، روز آخر که میخواستم برگردم برادرم را صدا کردم او همیشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود.
🔻گفتم: تا کی میخوای عمرت رو تلف کنی مگه تو جوان این مملکت نیستید دشمن داره شهرای ما رو میگیره میدونی چقدر از دخترای این مملکت رو اسیر گرفتند و بردند. برادرم همینطور گوش میکرد بعد کمی فکر کرد و گفت: من حرفی ندارم که بیام اما شما مرتب نماز و دعا میخونید من حال این کارها رو ندارم گفتم: تو بیا اگه نخواستی نماز نخوان.
🔺فردا با هم راه افتادیم وقتی به آبادان رسیدیم رفتیم هتل کاروانسرا، سید مجتبی حسابی ما را تحویل گرفت، برادرم که خودش را جدای از ما میدانست کنار در روی صندلی نشست چند تا مجروح را دیده بود و حسابی ترسیده بود من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم،
🔻هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دنبالم دوید و با اضطراب گفت: ببین من میخوام برگردم تهرون من گروه خونم به اینها نمیخوره کمی مکث کردم و گفتم: خب باشه فعلا همونجا بنشین من الان میام.
📍ادامه دارد...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝