°•╼﷽╾•° 📖 کتاب 🔷 قسمت ۸۷ گفتم: خدایا خودت درستش کن🤲. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایین آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود آمدم و کارت را تحویلش دادم هنوز با هم حرفی نزده بودیم که شاهرخ و نیروهایش از در وارد شدند. یک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد. کمی به صورت او خیره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟!😳 شاهرخ هم گفت: حمید خودتی؟!😃 هر دو در آغوش هم قرار گرفتند، بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ اینجاست، بعد ادامه داد: من قبل از انقلاب از رفیقای شاهرخ بودم🥰 چقدر با هم دوست بودیم همیشه با هم بودیم دربند میرفتیم و... تازه چند تا دیگه از رفقای قدیمی هم تو گروه شاهرخ هستن من میخوام همینجا پیش این بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسیر زندگی او را عوض کرد، برادرم اهل نماز شد او به یکی از رزمندگان خوب جبهه تبدیل شد. یک شب با شاهرخ به دیدن سید مجتبی رفتیم بیشتر مسئولان گروه ها هم نشسته بودند سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است. 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝