°•╼﷽╾•° 📖 کتاب 🔷 قسمت ۱۱۰ *⃣ ساعت ۴ صبح بود روز ۱۷ آذر با صدای یک انفجار از خواب پریدم بلند شدم و نشستم هنوز در عالم خواب بودم پتو را کنار زدم یک دفعه از جا پریدم، جنازه متلاشی شده یک عراقی در کنارم بود. ❇️ شاهرخ تا مرا دید با خنده گفت: برادر عراقی چطوره؟! با تعجب گفتم تو می‌دونستی زیر پتو جنازه است؟ گفت مگه چیه ترس نداره *⃣سریع بلند شدم و پرسیدم راستی چه خبر گفت؟ خدا را شکر بیشتر سنگرها پاکسازی شده نیروهای دشمن از همه محورهای عملیاتی عقب‌نشینی کردند دشمن هم نزدیک به ۳۰۰ کشته و زخمی و تعداد زیادی هم اسیر داده چهار دستگاه تانک دشمن هم منهدم شده نیروهای دشمن خیلی غافلگیر شدند. ❇️ پرسیدم از سید مجتبی خبر داری گفت آره توی اون سنگر داره با بیسیم صحبت می‌کنه با شاهرخ رفتیم سمت سنگر سید، وقتی وارد شدیم سید داشت پشت گوشی داد می‌زد تا آن زمان عصبانیتش را ندیده بودم صحبتش که تمام شد شاهرخ با تعجب پرسید آقا سید چی شده؟! جواب داد هیچی خیانت!! *⃣بعد از اینکه آرام شد گفت توپخانه که پشتیبانی نکرد الان هم میگن نیروهای پشتیبانی رو فرستادیم جای دیگه، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بچه‌های ما حسابی خسته شدند هوا روشن بشه مطمئن باش عراق با لشکر تانک به جنگ ما میاد. 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝