°•╼﷽╾•° 📖 کتاب 🔷 قسمت ۱۱۷ 🌀چند روزی از شهادت شاهرخ گذشت جلوی در مقر ایستاده بودم یک خودرو نظامی جلوی در ایستاد و یک پیرزن پیاده شد راننده که از بچه‌های سپاه بود گفت این مادر از تهران اومده قبلاً هم ساکن آبادان بوده میگه پسرم تو گروه فداییان اسلامه ببین می‌تونی کمکش کنی؟! 💢جلو رفتم با ادب سلام کردم و گفتم من همه بچه‌ها را می‌شناسم اسم پسرت چیه تا صداش کنم؟! پیرزن خوشحال شد و گفت می‌تونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی؟! سرم یک دفعه داغ شد نمی‌دانستم چه بگویم آوردمش داخل و گفتم فعلاً بنشینید اینجا رفته جلو هنوز برنگشته. 🌀 عصر بود که برادر کیانپور (برادر شاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بیمارستان مرخص شد و به سراغ مادرش آمد یک روز آنجا بودند بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. 💢قبل از رفتن مادرش می‌گفت چند روز پیش خیلی نگران شاهرخ بودم همان شب خواب دیدم که در بیابانی نشستم و گریه می‌کنم یک دفعه شاهرخ آمد با ادب دستم را گرفت و گفت مادر چرا نشستی پاشو بریم، گفتم پسرم کجایی نمیگی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ میشه شاهرخ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت همین جا بنشین. 🌀 بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت می‌گفت و می‌خندید بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت ما در من رفتم منتظر من نباش خداحافظ و بعد به آسمان رفت. 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝