_ مصاحبه به همسر شهید مهدی باکری
قسمت پنجم
*گفتم: یا ابوالفضل آخه به چه بهانهای بروم؟
یک روز جمعهای که پدرم خانه بود و کار هم داشتیم دیدم آقای نادری با خانمش آمدند دنبالم. وقتی پدرم خانه بود ما اصلا جرات بیرون رفتن نداشتیم چه برسد که کار هم باشد. گفتند آقا مهدی خانه ما منتظر است، گفته شما را ببریم با هم صحبت کنید. گفتم: یا ابوالفضل آخه به چه بهانهای بروم؟ به بهانه اینکه میخواهم بروم مسجدی سخنرانی رفتم.
وقتی داخل اتاق شدم دیدم مهدی نشسته در اتاق. شروع کردیم صحبت، گفت من هر جا برای اسلام نیاز باشد میروم. محل زندگیم مشخص نیست. هر کجا انقلاب و اسلام نیاز داشته باشد من همانجا هستم. من هم در مورد ساده زیستی صحبت کردم. قیافه هم ابدا برایم مطرح نبود. قبل از ازدواج تنها معیارم این بود و از خدا هم میخواستم که یک مرد خدا باشد و خدا هم لطف کرد و خوب شنید.
عصر همان روز برادرم رسید و با خانمش رفته بود بیرون. اتفاقا آقای نادری را دیده بود و او هم همه چیز را برای برادرم تعریف کرده بود حتی ماجرای دیدار ما را. شب برادرم آمد گفت چرا نگفتی؟ گفتم: خب شما نبودید. یکی دیگر از فرمانده هان سپاه هم خواستگارم بود که با اولین کسی که مطرح کردم برادرم بود، اما جور نشد. با برادرم راحت بودم، اما نشده بود بگویم. شب متوجه شدم برادرم با پدرم مطرح کرد. پدرم هم، چون مهدی را میشناخت موافقت کرده بود.
*مهریه منحصر به فرد شهید باکری به همسرش
چند روز بعد خانه خواهرم بودیم برادرم آمد گفت اینها جواب میخواهند، گفتم: جواب من مثبت است. برادرم گفت تو مهدی را نمیشناسی. زندگی کردن با او خیلی سخت است. مهدی غذای ساده میخورد، میوه خام نمیخورد و ساده زیست است. گفتم مرد ایده ال من اوست و همین مدلی میخواهم. دو سه روز بعد گفتند فلان روز عقد باشد. خواهرش و فاطمه خانم همسر حمید آقا را چند باری فرستاد به خرید برویم، گفتم من چیزی نمیخواهم همه چیز دارم. یک روز رفته بودم برای امداد گری که وقتی برگشتم مادرم گفت خانم و آقای نادری با مهدی آمده بودند دنبالت که بروید خرید. گفتم من که گفتم چیزی نمیخواهم گفت به هر حال آمدند دنبالت.
آنها رفته بودند کانون و وقتی فهمیدن برگشتم دوباره آمدند منزل. در ماشین گفتم قرار بود سنت شکنی کنیم و این خریدها نباشد. دوستش خندید گفت آقا مهدی میگویند لااقل یک حلقه باشد. وقت اذان بود و مغازهها را داشتند میبستند. در اولین مغازه که وارد شدیم من به قیافه حلقهها نگاه نمیکردم بلکه میدیدم کدام ارزانتر است. نهایت یک حلقه ۸۰۰ تومانی انتخاب کردم. مهدی در راه گفت در رابطه با مهریه صحبت نکردیم، نظر شما چیست. خانواده قبلا نظرم را میدانستند. به او گفتم هر چه شما بگویید. گفت یک جلد قران و یک کلت کمری من، مهریه شما. گفتم به خدا قسم نظر من هم همین بود. هر دو از اینکه یک نظر داشتیم تعجب کردیم.
قبلا زندگی محبوبه دانش از مجاهدین و مبارزین را با همسرش دیده بودم، زوج انقلابی که آخر هم این خانم شهید شد. دوست داشتم من هم اینگونه زندگی کنم. تیراندازی را خیلی دوست داشتم حتی در کلاسها هم نفر اول بودم. ما هیچ مراسم خاصی تا قبل از عقد نداشتیم. مهدی میگفت هیچ کسی در زندگی من دخالت ندارد و کسی جرات ندارد حرف بزند یا ایرادی بگیرد ما استقلال داریم. اما خانواده ما سنتی بود که البته همه را شکستیم.
#مصاحبه #خانواده_شهید #همسر_شهید #شهید_مهدیباکری #بخش_پنجم
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷
@frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝