در قلب جنگلی انبوه و سرسبز، سنجابی کوچک و چابک به نام پشمالو زندگی می‌کرد. پشمالو به خاطر موهای قهوه‌ای و نرمش و همچنین جست و خیزهای ماهرانه‌اش در میان درختان بلند مشهور بود. اما پشمالو یک راز بزرگ داشت: او عاشق کاشت بذر بود. هر روز صبح، پشمالو با طلوع خورشید از لانه گرم و نرم خود بیرون می‌آمد و با دقت و ظرافت، بذرهای بلوط، فندق و سایر درختان را جمع‌آوری می‌کرد. سپس، با گام‌های تند و جست‌های پرماجرا، به دنبال مکان‌های مناسب برای کاشت بذرها می‌گشت. گاهی اوقات، پشمالو بذرها را در میان صخره‌ها و شکاف‌های تنه درختان می‌کاشت. گاه دیگر، با حوصله گودالی کوچک در خاک نرم جنگل ایجاد می‌کرد و بذر را با عشق و امید در آن می‌گذاشت. پشمالو می‌دانست که هر بذر کوچک، می‌تواند به درخت تنومند و باشکوهی تبدیل شود و زندگی را به جنگل هدیه دهد. در طول بهار و تابستان، پشمالو با دقت از بذرهای کاشته شده مراقبت می‌کرد. او هر روز به آنها سر می‌زد و با صبر و حوصله، آنها را با آب باران و نور خورشید تغذیه می‌کرد. پشمالو با دیدن جوانه‌های کوچک و لطیف که از خاک بیرون می‌آمدند، لبخندی از رضایت بر لبانش نقش می‌بست. در پاییز، زمانی که جنگل به رنگ‌های گرم و تماشایی در می‌آمد، پشمالو به ثمر رسیدن تلاش‌های خود را نظاره‌گر بود. درختان جوان و شادابی که از بذرهای کاشته شده توسط او رشد کرده بودند، در برابر نسیم پاییزی می‌رقصیدند و زیبایی و سرزندگی را به جنگل هدیه می‌دادند. در زمستان، زمانی که برف زمین را پوشانده بود، پشمالو به لانه گرم خود باز می‌گشت و با خاطرات خوش کاشت بذرها و درختان جوان، به خواب زمستانی فرو می‌رفت. او در خواب، رویای جنگلی سرسبز و پر از درختان تنومند را می‌دید که روزی با دستان کوچک و پر تلاش خود به وجود آورده بود. داستان پشمالو، داستان عشق به طبیعت و تلاش برای حفظ و آبادانی آن است. پشمالو با کاشت بذرها، نه تنها به جنگل زیبایی و سرزندگی می‌بخشد، بلکه به نسل‌های آینده هدیه‌ای ارزشمند و ماندگار اهدا می‌کند.