صداهایی که در بین راه شنیده بودند و از سلامتی مهندس تند گویان و همراهانش.جالب اینکه مهندس ها فضا را هم اندازه گرفته بودند و می گفتند اتاق آفتاب در طبقه بالا قرار دارد یک اتاق ۴۰ متری در ارتفاع متر با سقفی مشبک و دیوارهای سیمانی است که در آنجا فاصله در سلول ها از هم زیاد است و این نشان می‌دهد سلول‌های طبقه بالا بزرگتر از طبقه پایین هستند ما روزها را در انتظار دیدن روی ماه آفتاب سپری می‌کردیم گویی آفتاب را از یاد برده و نوررا گم کرده بودیم .در فراق آفتاب می سوختیم .فکر می‌کردیم حتماً اسم ما در لیست قلم خورده ها و بد اخلاق ها است که از آفتاب محروم شده ایم اما خوشحال بودیم از اینکه بقیه دوستانمان از این لذت محروم نشده‌اند بعد از این روزها انتظار یک روز صبح همگی دور کاسه شوربا نشسته بودیم و سخت مشغول تماشای بازی موش ها و جست و خیز آنها بودیم که یک باره یکی از سربازان عراقی به نام خلف که البته ما به او ناخلف میگفتیم درس سلول مان را باز کرد و مثل همیشه با حنجره بلندگو قورت داده داد کشید و با لگد به درد و با کابل به دیوار کوبید و با فریاد هایی که بیشتر به پارس سگ شباهت داشت گفت :ترجمه(عینک ها را روی چشم بگذارید و سریع بیاید بیرون). کفش هایمان را به سرعت پوشیدیم و عینک ها را روی چشم گذاشتیم هنوز از افتادن و سقوط از بلندی ترس داشتم .دوباره کورمال کورمال و تلو تلو خوران به پشت یک در بزرگ و رسیدیم. در تمام طول مسیر به سنجاقم فکر میکردم که برایم حکم یک چرخ خیاطی پیشرفته را داشت و آن را کنار دریچه و دور چراغ مخفی کرده بودم. فرصتی برای برداشتن آن نداشتم. در باز شد و یک عالم نور و گرما بر تنمان تابید . ۱۷ سال خورشید را دیده بودم اما انگار آن را حتی در گرمای ۵۰ درجه آبادان حس نکرده بودم