نقاب به صورتش داشت رو برداشتم و کنار گذاشتم که بهتون بدم این نشونه است مادرت پرسید یعنی چشماش نمیبینه سید زهرا گفت نه مش عزت از جنس پوست صورت شه دختر و پسر نداره بعضی بچه ها با پرده به دنیا میان پرده رو برداشتم و کنار گذاشتن این نقاب نقاب برکت شانس شفا امانت و ایمان این رو نگه دار زیر بالشش هم که چاقو و قیچی بزاری جن ها از دور میشن این قاب برای نذر و حاجتی و شفای بیمارا و نیازمندان است هرکس نظر این بچه کرد یه تیکه از این نقاب رو بهش بدید. دیگه همه چیز برایم روشن شده بود از همه خیالات و بافته هایم بیرون آمدم به مادرت گفتم اسمش را بگذار معصومه و نصب کن که کنیز حضرت معصومه باشه و امانت دست تو همین طور که بی بی قصه دختر پرده رو را میگفت خواب از دور و برم دور میشد با کنجکاوی از او پرسیدم بیبی حالا اون دختره کجاست حالا اون نقاب کجاست بی بی می خندید و می گفت حالا اون دختره کنار بیبیش دراز کشیده و دستهاش رو دوره گردنه بیبی حلقه زده تا خوابش ببره اما خوابش نمیبره نقابش هم پیش مادرش امانت قصه ی دختر پرده رو قصه ی معصومه اولین قصه ی زندگی من بود � یادم نمی رود هیچوقت اولین شبی که بی‌بی این قصه را برایم تعریف کرد و خارش لثه های تهی شده از دندان های شیری و جوانه ی