خدای من...! دلم می‌لرزد. فقط یک یا دو سحر دیگر، تا پایان باقی مانده است... دلم می‌لرزد؛ خدای من...! از شیطانی که، پشت دروازه‌های رمضان، کمین کرده است... از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند؛ که تو را در هیاهوی روزهای‌اش، گم کنم... از نفْس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت‌هایش می‌داند...؛ نه حاصل عنایت‌هايت!!! خدای من...! دلم، تو را برای همیشه می‌خواهد... من... از دنیای بدون تو... می‌ترسم... از شب‌های سیاهی که، نور یاد تو، دلم را روشن نمی‌کند... از روزهای سپيدی که، بدون هم‌دمیِ با تو...، تاریک‌ترین، لحظه‌های عمر من هستند... قلبم... بهانه‌های لحظه‌ی وداع را، آغاز کرده است... و دستانم... لرزش ثانیه‌های وداع را، پیش کشیده‌اند... چه کنم...؟ بی سحرهای روشن...؟ بی زمزمه‌های ابوحمزه...؟ بی اشک‌های افتتاح... ؟ منِ بی تو... از پر کاهی سبک‌ترم... که به اشاره‌ای، اسیر دست شیطان می‌شود... بمان... همین جا... در لابه‌لای تار و پود سجاده‌ای که، به نگاه‌ات خو گرفته است...