🌐〰❄️〰❄️〰❄️〰❄️〰🌐 ✍آقای تحلیلگر 💠 هند وسط اجساد در محاصره بود و ما فقط چند ساعت برای نجاتش وقت داشتیم.... به دنیا آمدن هند چنان روحی به زندگی ما دوانده بود که انگار هیچ چیز و هیچکس به اندازه او نمیتوانست برای اعضای خانواده مهم باشد. همه دور دخترک شیرین زبان میچرخیدند و هرکسی هرکاری میکرد تا هند همیشه حالش از همه بهتر باشد. ۱۲۰ روز از جنگ گذشته بود. من مانده بودم، لیان و هند! وقتی هند را وسط این همه ویرانی میدیدم. وقتی باید او را بین این آوارگی و آینده ای مبهم تصور می‌کردم. وقتی به ذهنم می آمد که همه ی آنهایی که قربان صدقه اش میرفتند حالا زیر خاکند، دنیا دور سرم می‌چرخید. پیشانی اش عرق کرده بود. خسته بود. موهایش جلوی چشمش را گرفته بود. درمانده بودیم تازه کیلومتر ها راه مانده بود که باید برای رسیدن به منطقه ی امن می‌رفتیم. اما پای هند یارای آمدن نداشت. نمیدانستم چه باید بکنم. در راه خانواده ای که آنها هم میخواستند به منطقه ی امن بروند به ما رسیدند و گفتند: ما داخل ماشین یک جا داریم. میتوانید دخترانتان را با ما بفرستید. اتفاق خوبی بود. به لیان گفتم سوار شود و هند را در آغوش بگیرد و وقتی به مقصد رسیدند منتظر بمانند تا من هم برسم. با هم وداع کردیم و آنها رفتند. در راه تمام ذهنم درگیر سختی هایی بود که هند وسط همه ی این همه مصیبت تحمل میکرد. نمیدانستم به کدامیک باید فکر کنم؛ عزیزانی که رفته اند یا راهی که مانده است!؟ در همین حال و هوا به مقصد رسیدیم. من اصلا نفهمیدم چطور این قدر زود رسیدیم. هند و لیان قرار بود همین‌جا منتظر باشند اما هرچه میگشتم نبودند. آنها باید زودتر از ما رسیده باشند! نگران بودم نکند اتفاقی افتاده داده باشد؟ ذهنم مدام درگیر بود که شنیدم همه درباره ی یک خودرو صحبت میکنند که در محاصره ی صهیونیست‌ها گرفتار شده و فقط یک دختر بچه ی ۶ ساله از آنها زنده مانده. صهیونیست ها خودرو را منهدم کرده بودند. تمام اعضا کشته شده بودند و لیان با امدادگر‌ها تماس گرفته بود. تا آنها برسند لیان هم شهید شده بود و امدادگرها پشت دیواری که صهیونیست ها در برابر خودرو ایجاد کرده بودند مانده بودند. آنها هنوز امید داشتند که بتوانند به صهیونیست ها توضیح دهند که با هیچ چیز کاری ندارند، فقط میخواهند بروند یک دختر بچه را نجات دهند و برگردند. اما هرچه ساعت می‌گذشت امدادگرها می‌فهمیدند که قرار نیست چنین اجازه ای به آنها داده شود. خودشان به راه افتادند. ما از طریق دیگر امدادگرها که با آنها در ارتباط بودند در جریان قرار گرفته بودیم. میدانستیم که امدادگر ها رفته اند کمک هند اما کمی بعد متوجه شدیم که آنها هم شهید شده اند. نمیدانستیم چه باید کرد.... ارتباط با هند در جریان بود تا اینکه امدادگرها این جمله را از او شنیدند: من خسته‌ام، می‌خواهم بخوابم دخترم داشت وسط پیکرهای بی جان تیرباران شده به خواب میرفت. و این اخرین خبر ما از هند بود قبل از رسیدن به پیکر بی جانش..... . ✍️ آنچه امشب خواندید روایتی ست که برگفته از یک واقعیت برای شما نوشتم حقیقتی مربوط به زندگی هند، دختر فلسطینی که تمام اعضای خانواده اش شهید میشوند، خودش در محاصره به شهادت رسیده و پیکرش ۱۲ روز بعد به دست مادر می‌رسد. روح شهدای مقاومت و زنان و مردان و کودکانی که در این نیم سال مظلومانه شهید شدند شاد و ننگ و نفرین بر عاملین این جنایات. به امید آنکه خداوند به برکت خون شهدا و اشک مادران هرچه سریعتر فلسطین را به اهلش بازگرداند.... 🌹 صلی الله علیک یا امیرالمومنین[ع] 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌹🇮🇷🌴🍀🌹🍀🌴🇮🇷 🌹