┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش شانزدهم: کم‌کم روحیاتش دستم آمد. کتاب، زیاد می‌خواند، رمان‌های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگینامه ی شهدا. کتاب های شهدا به روایت همسرانشان را خیلی دوست داشت. همیشه می‌گفت: «دوست دارم اگر شهید شدم کتاب زندگی ام را روایت فتح چاپ کنه!» حتی اسم برد در قالب کتاب‌های نیمه پنهان ماه باشد. می گفت در خاطراتت چه چیزهایی را بگو، چه چیزهایی را نگو. شعرهایش را نوشت و در پوشه ی جداگانه ای در رایانه ذخیره کرد و گفت: «اینا رو هم ته کتاب اضافه کن!» عادت نداشتیم هر کسی تنهایی بنشیند برای خودش کتاب بخواند، به قول خودش یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمی‌کرد، بلند می خواند که بشنوم. در آشپزی، خودش را بازی می داد اما زیاد راهش نمی دادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند، چون ریخت و پاش می‌کرد و کارم دو برابر می‌شد بهش می گفتم: «کمک نکنی بهتره!» آدم منظمی نبود، راستش اصلاً این چیزها برایش مهم نبود. در قوطی زردچوبه و نمک را جابجا می گذاشت. ظرف و ظروف را طوری می چید که شتر با بارش آن جا گم می‌شد. روزه هم اگر می‌گرفتیم باید با هم نیت می‌کردیم. عادت داشت مناسبت‌ها روزه بگیرد، مثلا عرفه، رجب، شعبان. گاهی سحری درست می کردم، گاهی دیر شام می خوردیم به جای سحری. اگر به هر دلیلی یکی از ما نمی توانست روزه بگیرد، قرار بر این بود آن یکی، به روزه دار تعارف کند. جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند، این طوری ثوابش را می‌برد. برای خواندن نماز شب کاری به کار من نداشت، اصرار نمی کرد که با هم بخوانیم خیلی مقید نبود که هر شب بلند شود برای تهجد؛ نه، هر وقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می‌کرد،گاهی فقط به یک سجده. کم پیش می آمد مفصل و با اعمال بخواند. می گفت: «آقای بهجت می فرمودند: اگر بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن فقط یک سجده شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی، همونم خوبه!» خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم. از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم. در اردوها کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان ایستادند ما هم پشت سرشان. صوت و لحن خوبی داشت. بعد از ازدواج فرقی نمی‌کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادرهایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند. مواقعی که نمازش را زود شروع می‌کرد، بلند بلند می گفتم: «واللهُ یُحِبُّ الصّابِرین» مقید بود به نماز اول وقت. در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم. زمان‌هایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می‌گفت: «نگه داریم!» اغلب در قنوتش این آیه از قرآن را می‌خواند: «َربَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرَّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ اِمَاماً» قرآن جیبی داشت و بعضی وقت ها که فرصتی پیش می‌آمد می خواند: مطب دکتر، در تاکسی. گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می‌خواند. با موبایل بازی هم می‌کرد. بعضی مرحله هایش را کمکش می‌کردم اگر من هم در مرحله ای می‌ماندم برایم رد می کرد. اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجی ها را با هم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چه قدر خندیدیم! طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می‌کرد و سلیقه اش را می شناخت. از همان روزهای اول متوجه شد که جانم برای لواشک در می‌رود. هفته ای یک بار را حتماً گل می خرید، همه جوره می خرید گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزیین شده. یک بسته لواشک، پاستیل، قره قروت هم می گذاشت کنارش. اوایل چند دفعه بو بردم از سر چهار راه می خرد. بهش گفتم: «واقعاً برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟» از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff