┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش بیست و یکم:
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت:
«مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه، باید استراحت مطلق داشته باشی!»
دوباره در یزد ماندگار شدم. میرفت و میآمد، خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع میرفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار میرفت مانور یا آموزش، میگفت:
«می رم بیابون!»
شرایط خیلی سختتر از زمانی بود که می رفت دانشکده. میگفت:
«عذابه، خسته و کوفته برم توی اون خونه ی سوت و کور! از صبح برم سر کار و بعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی!»
دکتر ممنوع السفرم کرده بود، نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من فهماندند ریه ی بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم میشد، مشخص نبود کجا می رود. هر کسی نظری می داد.
آب به ریه اش می ره!
اصلا هوا به ریه اش نمی رسه!
الان باید سزارین بشی!
دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت:
«شاید وقتی به دنیا بیاد، ظاهر بدی داشته باشه!»
چند تا از پزشکان گفتند:
«میتونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه را سقط کنی!»
اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم. فکرش هم عذاب بود. با علما صحبت کرد ببیند آیا حاکم شرع اجازه ی چنین کاری را به ما میدهد یا نه. اطرافیان تحت فشار گذاشتند که:
«اگه دکترها این طور می گن و حاکم شرع هم اجازه می ده بچه را بنداز. خودت راحت بچه هم راحت!»
زیر بار نمی رفتم. می گفتم:
«نه پیش پزشکی قانونی می آم، نه پیش حاکم شرع!»
یکی از دکترها می گفت:
«اگه منم جای تو بودم، تسلیم هیچ کدام از این حرفا نمیشدم، جز تسلیم خود خدا!»
می دانستم آن کسی که این بچه را آفریده، میتواند نجاتش بدهد. چون روح در این بچه دمیده شده بود، سقط کردن را قتل می دانستم. اگر تن به این کار می دادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. اطرافیان می گفتند:
«شما جوونین و هنوز فرصت دارین!»
با هر تماسی به هم می ریختم، حرف و حدیثها کُشنده بود.
حتی یکی از دکتر ها وجهه ی مذهبی مان را زیر سؤال برد. خیلی ما را سوزاند، با عصبانیت گفت:
«شما می گین حکومت جمهوری اسلامی باشه! شما می گین جانم فدای رهبر! شما می گین ریش! شما می گین چادر! اگر اینا نبود میتونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار را تمام کنم! شما که مدافعان این حکومتین، پس تاوانش رو هم بدین!»
داشت توضیح می داد که میتواند بدون نامه ی پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد. نگذاشتیم جمله اش تمام شود، وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون.
خودم را در اتاقی زندانی کردم. تند تند برایمان نسخه ی جدید می پیچیدند. گوشی ام را پرت کردم گوشهای و سیم تلفن را کشیدم بیرون، به پدر و مادرم گفتم:
«اگر کسی زنگ زد احوال بپرسه، گوشی رو برام نیارین!»
هر هفته باید می آمد یزد. بیشتر از من اذیت میشد، هم نگران من بود، هم نگران بچه. حواسش دست خودش نبود، گاهی بی هوا از پیادهرو میرفت وسط خیابان، مثل دیوانه ها.
به دنبال نقطهای می گشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟ دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم. حرف همه شان یکی بود:
«در گذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!»
در علم پزشکی راهکاری برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا این که به همین شکل بماند. دکتر می گفت:
«در طول تجربه پزشکی ام، به چنین موردی بر نخورده بودم. بیماری این جنین خیلی عجیبه! عکس العملش از بچه ی طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!»
نصف شب درد شدیدی حس کردم، پدرم زود مرا رساند بیمارستان. نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم می داد. دکتر فکر می کرد بچه مرده است، حتی در سونو گرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد. نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید، گریه کند یا نه. دکتر به هوای این که بچه مرده، سزارینم کرد. هر چه را که در اتاق عمل اتفاق میافتاد متوجه می شدم، رفت و آمدها و گفت و شنودهای دکترها و پرستارها.
در بیابان بود. میگفت انگار به من الهام شد. نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده. همان لحظه بدون این که برگه ی مرخصی امضا کند، راه افتاده بود به سمت یزد.
صدای گریه اش آرامم کرد. نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت:
«بچه رو مرده به دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!»
اجازه ندادند بچه را ببینم. دکتر تاکید کرد:
«اگر نبینی به نفع خودته!»
گفتم:
«یعنی مشکل داره!»
گفت:
«نه، هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینی اش!»
⏪ ادامه دارد...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff