┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
اتوبوس از نخستین ایستگاه حرکت کرد،
تمام صندلیها پر شده بود
و به ناچار وسط راهرو ایستادم.
چند ایستگاه اول،
همچنان به جمعیت اضافه میشد
و من هم خستهتر،
البته دیدن صحنهی احترام نوجوان،
که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد، خستگی را از تنم به در کرد!
هر چه به ایستگاه پایانی نزدیکتر میشدیم،
شلوغی هم رو به خلوتی میرفت
و از جمعیت کاسته میشد!
کنار پیرمردی که از ایستگاههای نخست،
سرش را به شیشهی اتوبوس تکیه داده بود، یک صندلی خالی شد و نشستم.
هوا کم کم رو به تاریکی میگذاشت
و فضا کمی دلگیر شده بود!
پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت، رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت:
«جَوون دیدی ایستگاه اول چه اندازه شلوغ بود؟!»
گفتم:
«بله پدرجان.»
گفت:
«میبینی الآن که به ته خط داریم میرسیم، چه اندازه خلوت شده؟!»
من که از این پرسش و پاسخ، حسابی گیج شده بودم، گفتم:
«بله؛ چه طور مگه؟!»
لبخندی روی لبش نشست و گفت:
«آخرالزمان هر چی به ایستگاههای پایانی نزدیکتر میشیم،
آدم های بیشتری از قافلهی دین پیاده میشن!
از علما شنیدم که حدیث داریم، نگه داشتن دین در دوره ی آخرالزمان،
مانند نگه داشتن آتیش توی دست میمونه!
پس تا جوونی مراقب خودت باش،
و از کم شدن آدمای توی مسیر نترس!»
من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم،
یاد حدیثی از امام جعفر صادق (درود خدا بر او) افتادم که فرمودند:
«به خدا سوگند شما خالص میشوید؛
به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا میشوید؛
به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛
تا این که از شما شیعیان باقی نمیمانند جز گروه بسیار کم و نادر!»
🌱
#داستانک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff