آن وقتها حسن رو به قیافه نمیشناختم فقط این طرف و آن طرف چیزهایی درباره‌ش شنیده بودم، چند ساعتی بود که در محوطه دیدبانی بود و هی دستور می‌داد و سازماندهی می‌کرد، من هم که اعصابم خیلی بجا نبود، از این همه جنب و جوش او به ستوه آمدم، آخر سر کفری شدم و از آن بالا داد زدم سرش: "ببینم تو اصلا کی هستی که این قدر به پرو پای بچه‌ها می‌پیچی و سین جیمشان می‌کنی؟" سرش رو بلند کرد، نگاهی به من انداخت، لبخندی زد و خیلی آروم جواب داد: "من نوکر شما هستم!" 🌷 حسن باقری ‍ @hafezenevelayat