شب عملیات خیبر،من و ابوالفضل
کنار هم حرکت می کردیم،یک دفعه برادرم گفت: دوشیکاهای دشمن،شروع به تیراندازی مستقیم
به طرف ما کردند.
فرمانده دستور درازکش داد و همه به زمین افتادیم؛آتش دشمن که نشست به راه ادامه دادیم..
صبح که به عقب برمی گشتیم با پیکر غرق خون ابوالفضل مواجه شدیم..
دو تا دستش قطع شده بود و بدنش پر تیر و ترکش بود.
یکی از بچه ها کاغذی از جیب ابوالفضل
درآورد و شروع به خواندنش کرد؛
وصیت نامه اش بود توش نوشته بود:
خدایا؛ همانگونه که اسمم را ابوالفضل
گذاشتند دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل(ع) بمیرم..
📚کتاب من شهید میشوم
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff