🔴از ضد جاسوسی وزارت اطلاعات تماس میگیرم... ✍داستان واقعی یک پرونده ی مهم افسر ضد جاسوسی وزارت اطلاعات 🔹️رساله ام در مراحل پاياني خود بود که در يکي از روزهاي سرد دي ماه سال 1389 با تاييد استاد راهنما از گروه درخواست تعيين داور کردم. نامه درخواست تعيين داور را به منشي گروه دادم. حس غريبي از نگراني به سراغم آمده بود؛ چه کساني به عنوان داور انتخاب خواهند شد؟ نگراني ام به خاطر سختگيري احتمالي داورها نبود، ترسم از اين بود که نکند داورهاي انتخابي کساني باشند که بتوانند به دلايلي از هويت شغلي ام آگاهي يابند. 🔸️به دليل تسلط ام به دو زبان خارجي، طي دوره آموزشي ام تقريبا تمام استادان گروه از فعاليتهاي کلاسي و پژوهشي ام رضايت داشتند و همين مساله رابطه بسيار خوبي ميان من و آنها به وجود آورده بود. از سوي ديگر، به دليل ارتباط مستقيم تجربيات کاري ام با موضوعات بيولوژيک، اطلاعات و نظراتي که من ارائه ميکردم، هميشه متفاوت تر از ديگر نظرات بودند و اين موضوع هم به طور طبيعي، تمايز قابل توجهي ميان من و ديگر هم دوره اي هايم به وجود مي آورد. 🔹️براي اينکه اين تمايز، فاحش نشود و غيرطبيعي جلوه نکند، تنها در برخي از موارد اظهارنظر ميکردم و چالش شديدي ميان رعايت حفاظت گفتار و مشارکت موثر در مباحث کلاسي برايم به وجود مي آمد که در تمام چهار سال حضورم در دانشگاه و حتي پس از آن نيز ادامه داشته است. به اين دلايل، برداشت مثبتي از من در ميان استادان گروه وجود داشت بنابراين نگراني خاصي از داوران داخلي نداشتم، اما ممکن بود داوران خارجي از ميان استادان و کارشناساني انتخاب شوند که من به دلايل کاري با آنها ارتباط پيدا کرده بودم و اين موضوع به شدت نگرانم مي کرد. با وجود نگراني شديد، کار را به خدا سپردم و از دانشکده خارج شدم. 🔸️در تمام سال هاي تحصيل در دانشگاه، براي اينکه احدي از همکلاسي ها از مسير رفت وآمدم مطلع نشوند، هميشه مسيري يک تا سه کيلومتري را پياده طي ميکردم، سپس سوار تاکسي يا اتوبوس مي‌شدم. گاهي اوقات نيز که نمیتوانستم آنها را از سرم باز کنم، مجبور ميشدم تغيير مسير بيشتري را به جان بخرم. آن روز به دليل نگراني از استادان داور، سندرم حفاظتي ام شديدتر شد و مسير دانشگاه تا يکي از ميادين بزرگ تهران را پياده رفتم. طي راه، چهار بار تغيير مسير دادم. دو بار در کيوسک روزنامه فروشي توقف و پشت سر خود را چک کردم. در مسير، به دو کتابفروشي نيز سر زدم تا از نبود تعقيب و مراقبت اطمينان يابم. بالاخره در يکي از ايستگاه ها سوار مترو شدم. 🔸️🔸🔸سرانجام به اداره رسيدم، تا وارد اتاق شدم، تلفن زنگ زد. مديرم بود. ضمن سلام و احوال پرسي مرا براي شرکت در يک جلسه سري فراخواند. من افسر ضدجاسوسي بودم و تخصص حرفه اي ام ارزيابي ضداطلاعاتي از اقدامات بيگانگان در محيط هاي داراي طبقه بندي داخل و خارج از کشور بود. موضوع جلسه، روابط يک محقق بين المللي در موضوع زيست فناوري با يکي از اتباع ايراني داراي دسترسي فوق‌العاده در مراکز سياست گذاري و تحقيقاتي زيست فناوري کشور بود. 🔹️محقق بين المللي را مي شناختم. دو سال بود که اين فرد را رصد مي کردم؛ يک افسر اطلاعاتي آمريکايي بود که در پوشش دانشجو، خبرنگار، استاد دانشگاه و اين بار محقق آزاد بين المللي، در کنفرانس هاي علمي و دانشگاهي با نخبگان علمي ايراني ارتباط مي گرفت. اما هويت نخبه ايراني که اين بار در تور اطلاعاتي او قرار گرفته بود، در جلسه فاش نشد. به من ماموريت داده شد تا به سرعت طرح عملياتي مناسبي براي مديريت اطلاعاتي کيس و به دام انداختن افسر حريف تهيه کنم. ❌با آغاز فاز اجرايي اين عمليات، کار شبانه روزي آغاز شد؛ کاري که نخستين نتيجه آن، دوري از خانه و خانواده است. اولين کارم پس از اتمام جلسه، تماس با همسرم بود؛ به او گفتم که يک ماموريت اداري پيش آمده و تا چند روز درگير آن هستم و ممکن است نتوانم به خانه بروم. 72 ساعت بعد طرح آماده شده بود، اما اجراي عملياتي آن، مستلزم همکاري نخبه ايراني مورد نظر حريف، با ما بود که من هنوز از هويت واقعي او مطلع نبودم. 🔹️🔹در جلسه دوم، من به عنوان هادي عمليات انتخاب شدم و پرونده کيس در اختيارم قرار گرفت. «کابوس داور» به سراغم آمد؛ نخبه ايراني يکي از متخصصان منحصر به فرد کشور در حوزه زيست فناوري بود؛ فردي متعهد، باتجربه و داراي ارتباطات فراوان با نهادهاي پژوهشي و تحقيقاتي حساس کشور که من او را در اينجا آقاي داوري مي نامم. يکي از معدود متخصصان آکادميک در موضوعي که اتفاقا تز دکتري من هم بود. ❌کابوس داور، چند ساعتي مرا مشغول کرد. صداي اذان مرا از کماي کابوسي که به آن مبتلا شده بودم، نجات داد. من يک افسر اطلاعاتي ام نه يک عنصر آکادميک و پژوهشي، ناراحتي به خاطر مسائل و مشکلات حاشيه اي و فرعي يک وضعيت غيرحرفه اي است. ✍ادامه دارد... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff