💥بیانات آیتالله خامنهای که در این کلیپ صوتی برای نخستینبار میشنوید:
@gamedovomenghelab
🔺 علىّبنابیطالب (علیه السّلام) در سحرگاه نوزدهم، در مسجد، در حین نماز، به تیغ زهرآلود آن مسلماننماى نامسلمان مجروح شد؛ او را به خانه آوردند. مردم به وسیلهى فریادِ سروش آسمانى از خبر حادثهاى که براى علىّبنابیطالب پیش آمد مطّلع شدند؛ شهر کوفه یکپارچه ضجّه و ناله شد. در میان گریهکنندگان و ضجّهکنندگان، بیگمان، کودکان یتیم و خانوادههاى بىسرپرست بیشتر بىتابى میکردند؛ بىگمان، مردمان مستضعف بیشتر دچار رنج و ناراحتى میشدند.
🌀 علىّبنابیطالب پدر یتیمان بود و سرپرست بیوهزنان؛ علىّبنابیطالب همان کسى بود که به خانهى محرومان و مستضعفان میرفت، با آنها مىنشست، از درد دل آنان باخبر میشد. مردم دو روز را در حال نگرانى گذرانیدند؛ امّا در شب بیستویکم، در حال نگرانى و اضطرابِ ساعتافزون و لحظهافزونِ مردم، یکى از مسلمانان و از صحابه و نزدیکان على (علیه السّلام) به خاطر نگرانى زیادى که داشت، به کنار بستر على راه یافت. اصبغبننباته میگوید در کنار خانهى على (علیه السّلام) بودم ــ آن خانهى محقّر که خلیفهى مسلمین با همهى قدرتش، با همهى شکوه معنوىاش در آن خانهى محقّر زندگى میکرد ــ مردم در اطراف این خانه گرد آمده بودند، گریه میکردند، بىتابى میکردند، اظهار نگرانى میکردند، مایل بودند امیرالمؤمنین را از نزدیک ببینند و خاطرجمع بشوند. در باز شد، حسنبنعلى بیرون آمد و گفت پدرم دچار ناراحتى است؛ امکان ندارد که بتواند این جمعیّت کثیر را بپذیرد، متفرّق بشوید؛ باز در هنگامى که ممکن باشد نزد او خواهید رفت. اصبغبننباته میگوید همه رفتند، امّا دل من طاقت نیاورد، تاب نیاوردم که از درِ خانهى على دور بشوم، نگرانىِ شدیدِ من مرا در کنار این خانه میخکوب کرد، ماندم. لحظهاى بعد باز امام حسن از درِ خانه خارج شد، از من پرسید اصبغ تو چرا نرفتى؟ گفتم اى پسر پیغمبر! دل من طاقت نمىآورد که بروم؛ رفت داخل، آمد بیرون مرا صدا زد.
♨️ میگوید رفتم در کنار بستر امیرالمؤمنین، دیدم علىّبنابیطالب با رخ زرد ــ بر اثر مسمومیّت، صورت مبارک امیرالمؤمنین زرد شده بود ــ بر روى بستر افتاده، سرش را با دستمال زردرنگى بستهاند و آن چنان زهر در وجود مقدّسش اثر کرده بود که معلوم نمیشد صورت او زردتر است یا آن دستمال! در آن لحظات حسّاس که با کمال نگرانى به چهرهى بیمار على نگاه میکردم، علىّبنابیطالب چشمش را باز کرد، دست مرا گرفت، گفت اى اصبغ! میخواهى براى تو خاطرهاى از پیامبر خدا بگویم؟ گفتم یا امیرالمؤمنین! منتهاى آرزوى من است، بفرمایید. گفت اى اصبغ! در آخرین لحظات زندگى پیامبر در کنار بستر او بودم، دست مرا گرفت، به من گفت اى على! من و تو دو پدر این امّتیم، من و تو دو آزادکنندهى این امّتیم؛ حدیثى را از پیغمبر نقل کرد. در این لحظاتِ آخر هم امیرالمؤمنین از آموختن درسهاى دین، راههاى آموزش فکرى و آموزشهاى زندگى نسبت به این شاگرد وفادارش بازنمیمانَد؛ هیچ چیز ــ حتّى آن بیمارى سخت، آن درگیرى با اجل محتوم ــ او را از انجام وظیفهاش بازنمیدارد. پیشاهنگ همهى معلّمان بشر و معلّم همهى معلّمان دلسوز انسانها این چنین شخصیّتى است. اصبغبننباته میگوید در اثناى صحبتى که على با من میکرد، چند مرتبه از حال رفت؛ بالاخره من بلند شدم از خانه بیرون آمدم، امّا هنوز مقدارى از خانه دور نشده بودم که صداى شیون از آن خانه برخاست، دانستم که امیرالمؤمنین از دنیا رفت. صلى الله علیک یا امیرالمؤمنین. درود و رحمت و برکت خدا بر تو باد اى بندهی شایسته و برگزیدهى خدا! ۱۳۵۸/۰۵/۲۴
🏴
eitaa.com/joinchat/4048814097C98a7538217