و خیلی عادی ادامه داد: اینجا از این خبرها همیشه هست! بعد هم توی این دوره و زمونه هر کسی اگه به فکر خودش نباشه تقصیر خودشه خانم! شما جوش نزنین و مواظب خودتون باشین! متعجب داشتم نگاهش میکردم و با خودم فکر می کردم چی داره میگه این آقاااااا! یعنی ذره ای احساس مسئولیت توی وجودش نیست! یعنی دلش برای این همه جووون نمیسوزه!!! نفس عمیقی کشیدم جای بحث نبود کمی که از کانکس فاصله گرفتیم ذهنم هنوز مشوش بود و لحظه ای از فکر اون خونه بیرون نمی اومد! مهسا هنوز ساکت بود... تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم پلیس 110، تا گوشی رو گرفتم دستم مهسا با ترس گفت: هدی چکار میخوای کنی؟! گفتم بالاخره یکی باید به داد این وضعیت برسه ! میدونی اگه این مهمونی طول بکشه ممکنه چند تا از این دخترها آسیب ببینن! زندگی و آیندشون نابود بشه! با جدیت گفت: نه نکن اینکار رو نکن هدی! اونها خودشون خواستن! خودشون انتخاب کردن! اصلا اگر اتفاقی بیفته حقشونه! گفتم: مهسا شاید یه کسی بخواد خودش رو بندازه توی چاه، ما باید نگاهش کنیم؟! نباید کمکش کنیم؟! اخم هاش رو کشید توی هم و گفت: ولی این زنگ زدن کمک کردن بهشون نیست، فقط بیشتر میفتن توی دردسر! گفتم: مهسا تو واقعا اینجوری فکر می کنی! گفت: هدی خواهش می کنم من هر جوری هم که فکر کنم تو بیا زنگ نزن، آخه هر چی باشه فریده اونجاست! بالاخره یه زمانی ما با هم دوست بودیم این نامردیه! اصلا میدونی اگه بیان بگیرنش بعدش چقدر به من سرکوفت میزنه که دیدی این جماعت چه شکلین! با ناراحتی گفتم: من اگر کاری هم میخوام بکنم فقط بخاطر تک تک افرادی که اونجا هستنه، خصوصا فریده! من نگرانشونم می فهمی... و بعد هم ساکت شدم.... باخودم فکر میکردم حرفهای مهسا هم که بعد از ماجرای بیمارستان تازه یه روز از دیدن من وآشنایمون باهام میگذره کاملا طبیعیه! شاید خیلی زمان میخواد تا بدونه چرا من این همه نگرانم... در همین حال دستم رو محکم گرفت و دوباره با التماس گفت: خواهش میکنم زنگ نزن! ناچار سری تکون دادم و گفتم: باشه مهسا من زنگ نمیزنم و حرفی ندارم... ولی باور کن این کار درستی نیست که کسی رو توی دردسر و یه مسیر اشتباه افتاده رها کنیم به حال خودش! و بعد هم ساکت شدم.... خوشحال شد و لبخندی زد و گفت: ممنونم هدی جون... ممنونم ازت... ( شاید اون لحظه مهسا هیچ وقت فکر نمیکرد بزرگترین اشتباه رو در حق دوستش کرده که خیلی طول نکشید فهمید، نامردی سکوتی بود که در حقش کرد و طوری پشیمون شد که هیچ وقت یادش نرفت، ولی افسوس که بعضی وقتها فقط فرصت محدود به همان زمان هست و تکرار نمیشه!) برای اینکه از اون همه هجمه روحی خلاص بشم گفتم بیا پیاده راه بیفتیم تا کتابخونه چون من باید عصر اونجا باشم، راه افتادیم... مسیر بیست دقیقه ای که تا رسیدن بهش، سرعت و زمان برامون مهم بود و نصفه عمرمون کرد رو حالا مثل یک لاک پشت در حال حرکت بودیم! یک ساعت و نیم بیشتر بود که داشتیم راه می رفتیم و تمام این مدت مهسا حرف زد... از گذشته اش گفت! از همین مهمونی ها! از اتفاقات شیرین و تلخ زندگیش که این اوخر طعم تلخیش بیشتر بود و دل رو میزد! نزدیکای کتابخونه بودیم(بی خبر از تلخی اتفاقی که در راه بود) که گوشیش زنگ خورد.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩