″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت هفتاد و دوم ریحانه: رسول گوشی آیفون رو گذاشت و زیر لب با حرص و طوری که من بشنوم گفت... +رسول و هناااااااق.. ریحانه و مررررررض. ولم نمی کنن. گیر میدن عین کنه میچسبن به آدم😒😠😐 از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود. با خنده گفتم: _مگه چی شده حالا...؟؟! کل ماجرا رو برام تعریف کرد. خدایا این خونواده چرا اینطورنننننن؟!😐😤 صبح که رسول رسوندم بیمارستان، سه تا کلاس داشتم که یکیش، ینی کلاس آخرم برگزار نشد☺ اخه حسش هم نداشتم😅 داشتم آماده میشدم که برم خونه، که گوشیم زنگ خورد. معصومه بود☺ +جانم؟ سلام❤ _سلام. ریحانه خانم. یادی از ما نمیکنیااا...😒 +تیکه ننداز. خودت که میدونی چقدر بیمارستان و کارآنوزیش سخته... بعد خودتم همچین سرت خلوت نیست خانم..😅😁 _وای آره راس میگی.. خودت بهتر از هر کی میدونی وضعیت منو.. خالا بیخیال الان وقت داری بیام پیشت؟ +وای ارههههه😍 اتفاقا امروز یکی از کلاسام برگزار نشده. پاشو بیا یه بوستان کنار بیمارستانمون باحال و خوشگله...❤😶 _حتما.. یه ربع دیگه اونجام😊 یه یک ربع، بیست دقیقه گذشت که خانم علویان تشریف آوردن... دوتا بستنی هم گرفتیم و رفتیم توی بوستان نشستیم.☺️ همینطور خوش بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که نمیدونم چی شد یهو سرم گیج رفت و چشام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم چی شد.. فقط دو یا سه بار شنیدم معصومه با نگرانی صدام میکرد.😢 ادامه دارد‌...