قهرمانان گمنام♥️🕊
پارت نود و هشتم
《ارغوان》
سعی کردم خودم رو به درسام سرگرم کنم و به هیچ چیز فکر نکنم
♡♡♡
بالاخره روز سرنوشت زندگیم از راه رسید
رفتم برای آزمون
خداروشکر امتحان رو با موفقیت تموم کردم و بیرون اومدم نگاه کردم به بیرون مدرسه یه ماشین جلو پام ترمز زد
شیشه رو پایین داد
رسول:سلام ارغوان خانوم خوبین؟؟؟
. سلام ممنون شما خوبین اینجا چیکار میکنین؟
رسول:با اجازه عمه خانوم خواستم ببرمتون یه جای خاص
. کجا؟
رسول: مادرتون خبر دارن میتونین ازشون بپرسین لطفا بشینین تو ماشین تا بریم
.چشم
نشستم صندلی عقبی
رسول: ارغوان خانوم میدونم از اومدن من شکه شدین اما اینجا رو باید با هم می اومدیم میخوام از تصمیم خودتون مطمئن بشین
. آقا رسول من آرزوم اینه که برم برای استخدام سپاه این همه درس خوندم و این همه تلاش کردم برای ورود دوست ندارم همه تلاش هام بی فایده باشن
رسول: من که مانعتون نمیشم شما مختارین که در رابطه با زندگیتون خودتون تصمیم بگیرین حتی خودمم معرفتون میشم
.ممنون هر وقت من به هدفم رسیدم در مورد پیشنهادتون فکر میکنم الان واقعا شرایطش رو ندارم
رسول: هر جور راحتین بفرمایین پایین رسیدیم
. چشم
رسیدیم گلزار شهدای این منطقه چقدر زیبا و دلنشین بود آرامش تمام وجودم رو در بر گرفت
. آقا رسول اگه میشه من چند دقیقه تنها باشم
رسول: بله حتما من خودمم میخواستم همین رو پیشنهاد کنم
《رسول》
ارغوان دختر خیلی پیچیده ای بود نمیتونستم احساساتش رو بخونم خیلی دوسش داشتم و دارم حس میکنم باید منتظر بمونم و در این راه صبر زیادی باید داشته باشم
نشسته بودم سر مزار شهید گمنام ۲۲ ساله خودم باهاش درد دل میکردم که یهو صدای جیغ ارغوان رو شنیدم
با سرعت به سمتش رفتم یه پسره عوضی داشت مزاحمش میشد هنوز رفتم جلو چاقو رو در آورد و تهدیدم کرد اسلحم رو در آوردم و ترسید و فرار کرد
نگاه به ارغوان کردم که از تعجب فقط نگاهم میکرد و از ترس رنگش مثل گچ دیوار شده بود
. ارغوان خانوم خوبین؟
ارغوان: خوبم ممنون که اومدین
. باورم نمیشه اینا از شهدا خجالت نمیکشن بفرمایین تا بریم...
#گمنام