بسم الله الرحمان الرحیم ❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است ❤️
💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت صد و سی و یکم
رسول
یکم دور شهر چرخیدیم و وقتی مطمئن شدم دنبالمون نیستن ریحانه رو بردم سر کارش
+مواظب خودت باش هر وقت هم خواستی برگردی باهام تماس بگیر میام دنبالت
ریحانه : چشم تو هم مواظب خودت باش خدافظ
برگشتم اداره و رفتم توی اتاق اقا محمد مثل اینکه خواب بود
+اقا بیام داخل ؟
محمد : عزیزم الان وسط اتاقی ها😂😁
+ ببخشید بیدارتون کردم ؟
محمد : نه فقط چشامو بسته بود چیشد خواهرت رو رسوندی ؟
+بله اقا ویگه نصف راه ول کردن و رفتن
محمد : خب خدا رو شکر
+اقا با اجازه من برم سر میزم
محمد : برو خسته نباشی
داوود
داشتم کار هامو انجام میدادم که رسول رو دیدم
داوود : سلام اقا رسول چخبر
+سلام . هیچ خبر سلامتی
داوود میتونم ازت یه خواهشی بکنم
داوود : بله عزیزم جون بخواه
+اگر میشه این روزا معصومه خانم یکم بیشتر هواسشون به ریحانه باشه
داوود : حتما عزیزم بهش میگم
+خیلی خیلی ممنونم
بعد از رفتن رسول به معصومه زنگ زدم
داوود : سلام بر خواهر گرامی
معصومه : سلام عزیزم کاری داشتی ؟
داوود : بله میخواستم بگم این روزا هواست بیشتر به ریحانه خانم باشه
معصومه : چرا مگه چیشده ؟
داوود : هیچی همینجوری امروز رسول بهم گفت
معصومه : باشه کاری نداری من باید برم
داوود : نه برو خدانگهدار
معصومه : خداحافظ
خیالم راحت شد که معصومه هوای ریحانه خانم رو داره
ریحانه
شیفتم تموم شده بود و میخواستم برگردم که یادم و حرف رسول افتاد فورا بهش زنگ زدم
ریحانه :سلام داداش میخوام برگردم میای دنبالم ؟
رسول :سلام اره یه ربع دیگه اونجام خدافظ
ریحانه : خدانگهدار
ادامه دارد ...