قهرمانان گمنام♥️🕊 پارت صد و یازدهم 《داوود》 قبل از اینکه حرفم تموم بشه ارغوان خانوم دوباره بیهوش شد فاطمه سریع دوید سمتش و به سرمش یه آرامبخش زد . فاطمه جان ماهان کجاست؟؟؟ فاطمه: پیش مامانته . اهان خوب من میرم پیش رسول کاری داشتی اونجام بیا اونجا فاطمه: چشم حواست به داداشم باشه ها از حال دلش خبر داشتم تو دلش غوغایی بود اینو از حالت های چهرش میدیدم رفتم پیش رسول اون لحظه ای رو که پیداش کردم یادم نمیره اگه توی اون تاریکی همونجا میموند خوراک سگ های اون ساختمان میشد تازه از اتاق عمل آوردنش دکتر از اتاقش خارج شد سریع به سمتش دویدم . آقای دکتر حالش چطوره؟ دکتر: حالش خوب نیست اصلا فقط براش دعا کنین ضریب هوشیش روی ۵ هست الان کماست دست به دعا بشین پسرم .ممنون آقای دکتر میتونم برم ببینمش؟ دکتر: حتما فقط خیلی کوتاه باشه نباید به بیمار فشار بیاریم .چشم رفتم تو اتاق رسول .رسول جان سلام برادر من تو که نامرد نبودی چرا اینجوری منو میخوای ول کنی و بری رسول خواهش میکنم تنهام نذار رسول اومدم بیرون از اتاقش حس میکردم به شدت به گلزار شهدا محتاجم رفتم سمت مزار شهید محمد خانی ازش خواستم کمکم کنه بتونم کارام رو درست انجام بدم بدون هیچ کمی و کاستی و شفای برادرم رو ازش خواستم تلفنم زنگ خورد: . الو سلام بفرمایید +سلام بیمارتون وضعیتشون خوب نیست به خون نیاز دارن باید سریع بیاین اینجا چون گروه خونیشون اُ منفی هست همسرتون گفتن با شما تماس بگیریم . چشم الان خودم رو میرسونم ♡♡♡ چشمم به در ای سی یو خشک شد دکترش اومد رفتم سمتش دکتر: حالش خیلی بهتر از دیروزه ضریب هوشیشون اومده بالا امیدوار باشین . خدایا شکرت واقعا دکتر: شکر خدا رو به جا بیارین واقعا معجزه شده بنده خدا ارغوان خانوم از دیروز با مسکن و دارو خوابوندنش نذاشتن بهوش بیاد فاطمه: ارغوان بهوش اومده من برم این خبر رو بهش بدم برقی که تو چشماش بود نشون از خوشحالی بی حد و انتهاش داشت فاطمه من تنها دکتری بود که اونجا چادر زیباش رو به سر داشت با همه تفاوت داشت خوشحال بودم که واقعا امانت حضرت زهرا رو درست استفاده میکنه 《ارغوان》 فاطمه تمام قضیه رو برام تعریف کرد بغلم کرد این دفعه بغلش کردم و یه دل سیر باهاش گریه کردم...