قهرمانان گمنام پارت چهل و نهم ❤️🕊 《رسول 》 بدون توجه به حرفای پدر و مادرم و عمو رضا ادرس رو بهشون ندادم چون دوست نداشتم دوباره عزیز دلم رو ناراحت کنن سریع خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و با مسئولیت خودم از بیمارستان مرخص شدم سوئیچ ماشین بابا رو هم ازش گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم وقتی رسیدم بیمارستان تازه یادم اومد ینجا همون بیمارستانی هست که فاطمه اونجا کار میکنه سریع رفتم پزیرش بیمارستان و گفتم :سلام علیکم خانم فاطمه حسنی تو کدوم اتاقن ؟؟ پرستار : سلام شما چه نسبتی باهاشون دارین ؟ .برادرشم و کارت شناساییم رو نشونش دادم پرستار :اتاق ۳۰۵ انتهای راهرو دست چپ سریع رفتم در رو باز کردم و با جسم نیمه جون فاطمه طرف شدم .فاطمه جانم خواهر نازم چشات رو باز کن من اومدما . چشاش رو باز کرد فاطمه : سلام داداش این حرف رو گفت و شروع به گریه کرد منم رفتم بغلش کردم و بهش دلداری دادم .ابجی من تو مطمئن باش تا وقتی که من زندم دیگه نمیذارم کسی با تو اینطوری رفتار کنه تو بغلم اروم شد بعد زنگ زدم به پدر و پادرم اونا رو از نگرانی در اوردم خداروشکر که فاطمه حالش خوب بود 😍😍 تلفنم زنگ خورد و دیدم که داووده .سلام داوود جان داوود : سلام رسول داداش از فاطمه چه خبر .خداروشکر خوبه الانم پیش فاطمه ام داوود : خدارو شکر .ببخشید که به خاطر ما سیلی هم خوردی داوود : نه بالا این چه حرفیه داداش کاری نداری .نه ممنون داوود : یاعلی . یا علی .......