بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت پنجاه و سوم
رسول:
×رسول خونه نرو. برو یه جای دیگه..
+آقا کجا برم این وقت شب. ساعت ۱۰ و نیمه😐
×چمیدونم برو یه مسجدی رستورانی جایی وقتی مطمئن شدی دیگه تعقیبت نمیکنن برو خونه. فقط خیلی مراقب باش
+چشم آقا..
قطع کرد.
منم کمی دوباره تو خیابونا چرخیدم و آخر سر هم بزور یه مسجد که درش باز باشه رو پیدا کردم رفتم داخل که خیلی از خونه خودمون دور بود.
بعد از چند دقیقه و خوندن یه نماز مستحبی😅، اوندم بیرون. خوب که دقت کردم دیدم کسی مشکوک نیست. راه اقتادم و دوباره کمی چرخیدم. وقتی که کامل مطمئن شدم که کسی دنبالم نیست راه خونه رو گرفتم و رفتم خونه. تقریبا ساعت ۱۱ و ربع بود که رسیدم.
محمد:
بعد از تماس رسول، فورا زنگ زدم به آقای عبدی که هماهنگ بکنه بچه ها یه جور دیگه رسول رو زیر نظر بگیرن. چون وقتی متوجه یه چیزی بشه خیلی روش دقت میکنه برا همین کارشون کمی سخته...
آقای عبدی هم گفت سریعا پیگیری میکنه.
بعد از تقریبا نیم ساعت که رسول بم پیام داد گفت رسیدم خونه خیالم راحت شد و بعد از خودن یه چای با عطیه خانم😊 گرفتیم خوابیدیم😅❤
رسول:
ساعت تقریبا ۱۱ و ربع بود رسیدم خونه. یا حسییین. الان پروژه سرو کله زدن با خانم دکتر رو دارم...😅😐❤
ادامه دارد...