سرباز کوچک: @ganjinehayejang قسمت فرشته گفت:"خب نمانید". گفت:"نمی دانم چه طور بگویم" دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رك بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد .باید بتواند غرورش را بشکند. گفت:"پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید". منوچهر دستش را بین موهایش کشید.جوابی نداشت کمی ماند ورفت. ***************** پدرم بعد از آن چند بار پرسید: "فرشته،منوچهر به تو حرفی زد؟" می گفتم:"نه،راجع به چی؟" می گفت:"هیچی،همین جوري پرسیدم". از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت.بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه دارد،باز اجازه می داد باهم برویم بیرون. میگفت:"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر،نه". بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس،منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم را می دیدیم وما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد نگذاشت پیاده شوم. گفت:"تا به همه ي حرفهایم گوش نکنید نمی گذارم بروید". گفتم:"حرف باید از دل باشد که من با همه ي وجود بشنوم". منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت"اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم بعد احساس خودم را ولی به شما یک تعلق خاطر دارم". 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang