بسم‌الله آن مرد؛ رو به ایوان طلا، آمد. وسط گرمای صحن و دنبال بچه‌ها گشتن، ناگهان با صدای مناجات به خودم آمدم. صدا نزدیک بود. تصویر مرد که احتمالا برای پدر و مادرش یک پسربچه است، توی قاب چشمم نشست. راستش حالش را که دیدم، دلم خواست زمین دهان باز کند و من را به جرم بی‌معرفتی فرو ببرد. دلم می‌خواست هیچ‌وقت مناجاتش تمام نمی‌شد و من همان‌جا می‌نشستم و ساعت‌ها از مناجاتش با لهجه عربی، با امام لذت می‌بردم. برای منی که نه لذت حضور امام می‌فهمم نه شأنش را، مثل این بود که مرد صاف توی چشم‌های آسمانی امام خیره شده و با او حرف می‌زند. برعکس ما که می‌آییم و می‌رویم و خبری از دیدار با امام و شنیدنش نیست. ای بسا که بعضی‌هایمان حتی آن‌قدر سنگینی سایه امام را حس نکنیم که در صحن و حرم، لااقل دست رد به سینه شیطان و هوای نفس بزنیم. مناجات پسرک را می‌گفتم؛ زلال، صادقانه، چشم تو چشم و با معرفت بود. آن‌قدر که گمان کردم اگر پدرش او را بارها صدا و در آخر، ضربه‌ای روی دوشش، نمی‌زد، پسر، ساعت‌ها، در همان حال خوش باقی می‌ماند. پسرم رسید و ناچار شدم بروم و رویم نشد از پدرعرب زبان پسر بپرسم:_چه کرده است که پسر به اصطلاح، شیرین‌عقلش این‌قدر عاقل‌تر از خیلی از ما به ظاهر سالم‌ها، امام را می‌فهمد. کاش وقت بود! کاش بیشتر عربی می دانستم! کاش مادرش را می‌دیدم! آن‌وقت شاید دستش را می‌بوسیدم و برایش از هزاران پسر و دختر مثل پسرش پاک می‌گفتم که به جرم شبیه او بودن، به جرم ادراکات فرامادی داشتن و به جرم بیماری که منگولیسم می‌خوانندش، خیلی غریب و مظلومانه از این گیتی که اتفاقا خیلی از قواعدش درچهارچوب ما نمی‌گند، حذف می‌شوند! دلم می‌خواست جوری به پسر و مادرش بگویم:_من راهم دعا کنند. دعا کنند من هم کمی فقط کمی یا گاهی، امامم را ببینم یا صدایش را بشنوم، یا اقلش، بتوانم مثل این مرد که تمام عمرمان، خودمان را از او و امثال او برتر دانسته‌ایم، با معرفت با او حرف بزنم؛ اما مرد مناجاتش را تمام کرد و خیلی مودب کفش‌هایش را پوشید و رفت و نگاه حسرت من دنبال دنیای پر از معرفت او ماند. از زیارت‌های پسر، پر از معرفت، پر از اشک در چشم و بغض در صدا، در حرم همه امام‌ها، نصیبتان و نصیبمان باد. پ. ن. متاسفانه به دلیل قصور من؛ فیلم ضبط نشدـ ✍محـــــــــــــنا(زدبانو) @almohanaa