☀️
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سیو_نهم
پيوند الهي
راوی: رضا هادي
عصر يڪي از روزها بود. ابراهيم از سر ڪار به خانه مي آمد.
وقتي وارد ڪوچه شــد براے يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد.
با دخترے جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بافاصله از دختر خداحافظي ڪرد و رفت! مي خواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تڪرار شــد. اين بار تا مي خواســت از دختر خداحافظي ڪند،
متوجه شــد ڪه ابراهيم در حال نزديک شدن به آن هاست.
دختر سريع به طرف ديگر ڪوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شــروع ڪرد به سلام و عليڪ ڪردن و دست دادن.
پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندے بر لب داشت.
قبل از اينڪه دستش را از دست او جدا ڪند با آرامش خاصي شروع به صحبت ڪرد و گفت: ببين، تو ڪوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته.
من، تو و خانواده ات رو ڪامل مي شناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو مي خواي من با پدرت صحبت میڪنم
ڪه... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزے نگو، من اشتباه ڪردم، غلط ڪردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدے، ببين، پدرت خونه بزرگي داره،
تو هم ڪه تو مغازه او مشــغول ڪار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میڪنم.
انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج ڪني، ديگه چي مي خواے؟
✍ادامه دارد...