#سرنوشت_قاتلان_امام_حسین
❌ عاقبت سیاهی لشکر ابن سعد ملعون.
✅سيّد ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از عبد اللَّه بن رباح قاضى روايت كرده اند كه گفت: مرد نابينائى را ديدم از سبب كورى از او سؤال كردم. گفت: من از آنها بودم كه به جنگ حضرت امام حسين عليه السّلام رفته بودم و با ۹ نفر رفيق بودم، امّا نيزه به كار نبردم و شمشير نزدم و تيرى نينداختم. چون آن حضرت را شهيد كردند و به خانه خود برگشتم و نماز عشا كردم و خوابيدم. در خواب ديدم كه مردى به نزد من آمد و گفت: بيا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را مى طلبد. گفتم: مرا به او چه كار است؟ جواب مرا نشنيد و گريبان مرا كشيد و به خدمت آن حضرت برد. ناگاه ديدم كه حضرت در صحرائى نشسته است محزون و غمگين و جامه را از دستهاى خود بالا زده است و حربه اى به دست مبارك خود گرفته است و طشتی در پيش آن حضرت افكنده اند و ملكى بر بالاى سرش ايستاده است و شمشيرى از آتش در دست دارد و آن ۹ نفر كه رفيق من بودند ايشان را به قتل مى رساند و آن شمشير را به هر يك از ايشان كه مى زند آتش در او مى افتد و مى سوزد و باز زنده مى شود و بار ديگر ايشان را به قتل مى رساند. من چون آن حالت را مشاهده كردم به دو زانو در آمدم و گفتم: السّلام عليك يا رسول اللَّه. جواب سلام من نگفت و ساعتى سر در زير افكند و گفت: اى دشمن خدا هتك حرمت من كردى و عترت مرا كشتى و رعايت حقّ من نكردى. گفتم: يا رسول اللَّه من شمشيرى نزدم و نيزه به كار نبردم و تير نيانداختم. حضرت فرمود: راست گفتى و ليكن در ميان لشكر آنها بودى و سياهى لشكر ايشان را زياد كردى. نزديك من بيا. چون نزديك رفتم ديدم طشتى پر از خون در پيش آن حضرت است. پس فرمود: اين خون فرزند من حسين است و از آن خون در چشم هاى من كشيد. چون بيدار شدم نابينا بودم.
📜جلاء العيون، ص ۷۸۴