◇قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو و موقعیت عملیاتی برگزار شد. از قضا بیرون محوطه سربازان در حال برگزاری دوره های مختلف آموزشی بودند. ◇ من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه ای در یکی از سنگرها حضور داشتیم. ◇ اواسط جلسه بود، که ناگهان از پنجره، یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط سنگر افتاد. از ترس رنگم پرید. همان‌طور که نشسته بودم سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه‌ای خزیدند. ◇لحظات به سختی می‌گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: « آقـــا اِبـــرام …! » ◇بقیه هم یکی یکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می‌کردند. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم؛ ابراهیم روی نارنجک خوابید بود. ◇در همین حین مسئول آموزش وارد سنگر شد؛ با کلی معذرت خواهی گفت: «خیلی شرمنده‌ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق شما!» 🔻 گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد. ❤️ 💌 و 👇👇 @shahid_Arman_seyyed