دخترش کوثر را خیلی دوست داشت، طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ میزد و میگفت دخترم اینقدر(با دست نشان میداد)بزرگ شده.
وقتی به پدرم زنگ میزد همه اش از کوثر میگفت.
خیلی دوستش داشت.
بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود《اینار دیگر از کوثرم بریدم》.
یکی از دفعاتی که برگشته بود به من گفت که بعضی وقت ها در تیررس تکفیری ها گیر می افتیم و گاهی مجبور شده ام که این مسیر را بدوم. مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم؛ میگفت در آن مسافت چند متری کوثر می آید جلوی چشمانم.
این ها را میگفت تا به من بفهماند که اینجوری و با وابستگی ها مثل وابستگی به فرزند نمیشود شهید شد.
《شهادت شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود،شهید نمیشود.》
و در حرف هایش به من فهماندکه خودش هم به خاطر تعلقاتش شهید نمیشود.