🌸🍃🌸🍃 (عج) ستیغ عشق و رهایی در زمان‌های گذشته در شهر حله، مردی زندگی می‌کرد که نامش «اسماعیل هرقلی» بود. در روزگار جوانی زخم بزرگی در ران چپ اسماعیل پدیدار شد. زخم بسیار عمیق و‌ دردناک بود و چرک و‌ خون زیادی از آن بیرون می‌آمد. این مشکل اسماعیل را از تاب و‌ توان انداخته و از پا در آورده بود. سرانجام اسماعیل هرقلی بر آن شد که به دیدار دانشمند بزرگ زمان خود برود که «سیدبن‌طاووس» نام داشت و از علمای گرانقدر شیعه بود و با او در این زمینه مشورت کند. برای همین راهیِ خانه‌ی سیدبن‌طاووس شد. همین‌ که سید احوال او را پرسید، پاسخ شنید که: -این زخم عجیب، بسیار ناراحتم کرده‌ است و مرا به ستوه آورده! دارم از بین می‌روم! نمی‌دانم چه کار کنم؟! سید که با دیدن حال و روز و شنیدن درد و رنج اسماعیل، به شدت ناراحت شده بود اسماعیل را راهنمایی کرد که نزد پزشکان و جراحان معروف شهر حله برود. آنان هم وقتی زخم پای وی را دیدند، باهم مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند چون آن زخم، درست روی یکی از رگهای بزرگ پا قرار دارد، اگر بخواهند پای اسماعیل را جراحی کنند، ممکن است آن رگ قطع شده و‌ منجر به مرگ وی شود. آنها اعلام کردند که نمی‌توانند دست به چنین کار خطرناکی بزنند. سیدبن‌طاووس که دید از پزشکان شهر حله کاری ساخته نیست و از سویی اسماعیل سخت در فشار است و از شدت درد به خود می‌پیچد، او را دلداری داد و گفت: -نگران نباش! باهم به بغداد می‌رویم. آن شهر پزشکان و جراحان برجسته و توانمندی دارد. به امید خدا، آنها می‌توانند راه حلی پیدا کرده و دردت را علاج کنند! همین حالا برو کارهایت را انجام بده و‌ مقدمات سفر را آماده کن تا فردا به یاری خدا راه بیافتیم. اسماعیل همراه سیدبن‌طاووس به شهر بغداد سفر کرد. در آنجا هم شورای پزشکی برای تشخیص و‌ معالجه‌ی بیماری وی تشکیل شد. آنان تلاش زیادی کردند شاید بتوانند زخم عمیق و دردناک اسماعیل را از میان ببرند. ولی متاسفانه آنها هم‌ به جایی نرسیدند و تنها همان نتیجه‌ای را که جراحان حله گفته بودند تکرار کردند! اسماعیل که بی‌صبرانه به بهبودی خویش می‌اندیشید، هنگامی که فهمید کاری از پزشکان ساخته نیست بسیار ناامید و اندوهگین شد! او فکر می‌کرد که از این پس باید پیش همسر و فرزندانش، شرمگین باشد، چون آن درد عجیب و بیماری شگفت انگیز توان انجام هر کاری را از وی گرفته بود. سیدبن‌طاووس، اما با دلی پر امید و با لحنی اطمینان بخش به اسماعیل هرقلی گفت: -فرزندم! ناراحت نباش و ناامید نشو. مسلمان راستین هرگز از درگاه خدای خویش ناامید نمی‌شود. هر گرهی به اراده‌ی خدای یگانه گشوده می‌شود. اوست که در سختی‌ها به درماندگان مدد می‌رساند و اوست که همه‌ی دردهای بی درمان را مداوا می‌کند. پروردگار یکتا بر انجام هر کاری تواناست. همچنین کردگار مهربان ما، رهبران گران‌قدری را برایمان فرستاده است که آنان نیز هرگاه چیزی از او بخواهند و دعا کنند خداوند خواسته‌هایشان را برآورده می‌سازد. تو نیز، هم‌اکنون به درگاه خداوند روی بیاور و درمان خویش را از او بخواه. اسماعیل با شنیدن این سخنان، ناگهان تکانی خورد و گفت: -استاد! پس من به سامرا می‌روم! به زیارت دو امام بزرگوارمان، حضرت علی النقی(ع) و حضرت حسن عسکری(ع)، که درود همگان نثار پیشگاه آن دو ستاره‌ی فروزان باد. آری به آنجا می‌روم تا از وجود امامان معصوممان استمداد بطلبم و با توسل به آن برگزیدگان خدا، اگر لایق باشم، سلامت خویش را باز یابم. اسماعیل پس از وداع با سیدبن‌طاووس راهیِ سامرا شد. او شب را در حرم دو امام گرانقدر شیعیان به صبح رسانید. سپیده که دمید، خود را به کنار دجله رسانید تا غسل زیارت کند و بار دیگر به زیارت امامان خویش بشتابد و خواسته‌های خود را بیان کند. در همین هنگام اسماعیل دید که چهار سوار از دور می‌آیند. با خودش گفت: «حتما اینان از بزرگان عرب هستند. آنگاه خویش را به کناری کشید تا آنها به آسانی از آنجا بگذرند.» سوارها نزدیک‌تر که شدند، اسماعیل دید آنها، چند جوان و یک پیرمرد هستند که شمشیری بر کمر و نیزه‌ای در دست دارند و عظمت و نور و بزرگی در سیمایشان موج می‌زند. سوارها باز هم‌ به اسماعیل نزدیک شدند..... 🔰ادامه این ماجرا جمعه آینده ... برگی از کتاب امام زمان (عج)، صفحه 81،82،83،84،85 آل یاسین نائین🌼🌱🌼 https://eitaa.com/gfjrsb