✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه : ۲۸۰_۲۸۱ 🔻قسمت : ۱۶۵ همرزم شهید: شیخ عباس حسینی در محور قمحانه رسیدیم به جایی که مرز بین ما و دشمن شد. بچّه های سوری و ارتش سوریه منتقل شدند به منطقه ی دیگری که عملیّات شده بود. تقریباً کار تثبیت آنجا افتاد دست ما. دیگر درگیری نبود. فقط هر چند وقت یک بار، تیراندازی هایی می شد که اهمیّت خاصی نداشت. دشمن عقب کشیده بود و ما هم تثبیت کرده بودیم. استحکامات خود را خوب درست کرده بودیم. دیگر دشمن جلو نکشید. ارتش هم به عقب برگشت. تقریباً در همین پنج شش ماهی که ما در حال تثبیت بودیم، ارتش، عملیّات کوچکی در منطقه ی مورک کرده و قسمتی از ورودی شهر مورک را که محل شهادت حاج عبدالله اسکندری بود، آزاد کرده بود.در آن منطقه، مرتب رفت وآمد می کردند. شبی به من گفت که《اون منطقه آزاد شده.بیا با هم بریم محل شهادت حاج عبدالله را ببینیم.》 گفتم《باشه. فردا صبح می ریم.》 چون منطقه ی آنجا آلوده بود، تا ساعت 9 نمی بایست تردد می شد. از حاج حسین پرسیدم《از کی با حاج عبدالله اسکندری دوست بودی که این همه اصرار می کنی فردا بری محل شهادتش؟》 حاج حسین، نفس عمیقی کشید و گفت《جا مونده ها، همدیگه رو می شناسند و از درد هم خبر دارند.》 بعد گفت: سردار حاج عبدالله اسکندری، مسئول بنیاد شهید استان فارس بود.روزی که اومده بود توی فرودگاه دمشق، گفته بود《من رو بفرستید جایی که درگیریه. من از قافله ی شهدا عقب مونده ام. حالا که دری برای شهادت باز شده، اومده ام برم منطقه ی جنگی. کار دفتری، کار اداری و پشت جبهه موندن، کار من نیست. من یه سربازم؛ بی درجه و بی عنوان.》 از فرودگاه، مستقیم می آد به منطقه ی حماه که درگیری بوده. فرمانده ی اونجا، حاج عبدالله اسکندری را می شناخته. بهش می گه《شما تو قرارگاه بمون. فعلاً نمی شه با ما بیای محور عملیّات.》ایشون، لباس رزم می پوشه تا با بسیجی های سوری که اکثرشان جوان بوده اند، بره منطقه. برای این که سوری ها متوجه نشن، صورتش رو با یه چفیه می پوشونه و با اون ها می ره منطقه ی عملیات. بچّه ها متوجه می شن که یه پیرمرد همراهشونه!تعجب می کنند!آخه سابقه نداشته که یه پیرمرد بیاد تو محور عملیّات؛ اون هم خطّ مقدّم! گفته بودند《کی شما رو فرستاده؟برای چی اومده ای؟!》.حاج عبدالله هم چون عربی بلد نبوده،نمی فهمیده که چی می گن و جواب نمی داده.دوباره بچّه های سوری،با صدای بلند می گفتند که《چرا اومده ای؟!کی گفته شما بیایی؟》. ادامه دارد..... ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨